پارت 9
سه ماه بعد
شرلوک به طرز معجزه آسایی تو گالری معروف شد .مردم از تمام کشور ها که به اونجا اومده بودن غرق نقاشی ها و شیفته این مرد جذاب و خیره کننده بودن .شرلوک با پول های کلان نقاشی های اون هارو میکشید و اون ها آرزوی داشتن امضای شرلوک .
آوازه شرلوک داشت تمام شهر ونیز و حومه رو پر میکرد.و شرلوک تونست طعم شیرین پول داشتن رو زیر دندوناش حس کنه .وقتی لباس های گرون قیمت میپوشید میتونست اعتماد به نفس بالایی داشته باشه .و غرور...غرور رفیق ناباب انسان دستش رو دور گردن شرلوک انداخته بود و اون رو به اینور و اونور میکشید
نامه های دیگران رو نادیده میگرفت و تنها چیزی که براش اهمیت داشت حال خودش بود .هرشب به بار میرفت و صبح با یک زن یا مرد بیدار میشد ولی خیلی زود خوشبختی رنگ باخت و تاریکی زندگیش رو در بر گرفت .بدهی پشت بدهی .شرط بندی های کلان که دست آخر باعث شد تمام داراییش خرج طلبکار ها بشه و ۳ سال گوشه زندان آب خنک بخوره و دست آخر به خاطر خوب بودنش بهش عفو خورد و آزاد شد .اولین کاری که کرد پس گرفتن توایلا از خانم پیر محله بود.حالا توایلا برای خودش بزرگ شده بود و شرلوک دوباره به عشقش رسید .به خونه اش رفت ک حالا مثل خودش لخت به نظر میرسید. تمام وسایل جز چند دست لباسش به فروش رفته بود تا پول طلبکار ها صاف بشه .نامه های انباشته شده رو برداشت و درحالی ک نون مونده رو تو دهنش میچپوند شروع به خوندن کرد .
"پسر عزیزم...دلمان برایت تنگ شده"
"فرزندم اکنون یک سال است ازت خبری ندارم"
"پدرت مریض است ...کاش میتوانستی مقداری پول برایمان بفرستی"
"بعد از فوت پدرت مجبور هستم دست تنهایی مزرعه را بگردانم "
"نتوانستم درست از ارثیه ات مراقبت کنم پسرم..."
"دوستت دارم "
انگار که برای ندیدن روشنایی چشم بندی روی چشممون ببندیم تا روشنایی باعث نشه به حقیقت پی ببریم. برای شرلوک هم همینطور بود.وقتی ک نوار سیاه رو برداشت تازه فهمید چه اتفاقایی افتاده ...مرگ پدرش..مریضی مادرش...قرض..تنگ دستی ...و در آخر آتش گرفتن کل زندگیش و مادرش..که چند روز بعد از سوختگی شدید جون داد...دلش میخواست ماشین زمان اختراع بشه تا برگرده گذشته و مثل آدم زندگی کنه...دلش میخواست برگرده و پیرهن های مادرش رو بو کنه و گریه کنه...دلش میخواست برای مادرش تکیه گاه میبود ولی نتونست....
KAMU SEDANG MEMBACA
دفن شده میان گل های آفتاب
Romansaیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟