تارت،انگیزه جان برا شروع صبح

36 15 2
                                    

پارت4

وقتی به خوابگاه رسید تموم سر و بدنش خیس شده بود .ولی انگار اصن براش اهمیتی نداشت سریع یک تیکه ظرف بزرگ رو برداشت و توش حوله گذاشت و بعد سینک دستشویی رو پر اب کرد و با دقت گربه رو میشست بعد که تموم شد لبخند عمیقی زد و یه حوله کوچیک دیگه برداشت و دور بچه گربه گذاشت تا خوب خشک بشه .بعد که مطمئن شد گربه جاش گرمه توی ظرف گذاشت
*وقتی کارم تموم شد بهت غذا میدم گربه کوچولو*
و تموم این حرفا فقط تو ی لبخند خلاصه شد . انگار که گربه فهمیده باشه سرش رو روی لبه ظرف گذاشت و به بارون که به شیشه میخورد خیره شد . شرلوک به سمت حموم عمومی رفت و خودشو سریع شست . یکی از سربازا بیرون اومد و با دیدن شرلوک پقی زیر خنده زد:اووووو ببین کی رفته حموم ..واسه دوست دخترت میخوای خوشتیپ کنی؟
شرلوک اخمی کرد و بی توجه به حرفای اون سرباز به اتاقش برگشت . تیکه گوشتی که برای خودش خریده بود رو نصف کرد .سرش رو برگردوند و نگاهی به گربه انداخت و با محاسباتش درباره جثه ریز گربه ترجیح داد بهش شیر بده . شمع های بالای گاز رو روشن کرد و گاز کوچولوی تک نفره رو به سختی روشن کرد .به اندازه ی لیوان شیر توی شیرجوش ریخت .سیب زمینی رو تو قابلمه کوچیک دیگه ریخت و کنار گاز منتظر موند تا شیر به خوبی گرم بشه و بتونه غذای خودش رو درست کنه .نور کالسکه های شبانه هر از مدتی کل اتاقک شرلوک رو روشن میکرد و هنوز بارون داشت وجود خودشو به اثبات میرسوند . درست زمانی که نزدیک بود شیر سر بره و گاز رو کثیف کنه شرلوک از دنیای رنگی خودش بیرون اومد و شیر رو برداشت توی یک ظرف از جنس روهی ریخت وقتی مطمئن شد قابل خوردنه جلوی گربه گذاشت و اون با ولع و چشمای برق زده میو میو کنان به سمت غذا هجوم برداشت و با اشتیاق شروع به خوردن کرد .شرلوک که مدتی به اون منظره خیره بود از جاش بلند شد و برای خودش پوره سیب زمینی با دو تیکه گوشت سرخ کرده درست کرد . اونشب جفتشون خواب راحتی داشتن ...و شرلوک مطمئن شد که برای همیشه اون گربه کوچولو رو کنار خودش نگه داره . و دست اخر با خیره موندن به ماهی که از بین ابر ها بیرون اومده بود ،خوابش برد .

تو خواب و بیداری بود که یک نور عظیمی پلکاش رو قلقلک داد و باعث شد چشماش رو باز کنه .
_ارباب جوان پاشید ..خودتون گفتید بیدارتون کنم اونوقت قیافتونو شکل نون سوخته کردین
جان خندید و دستی به صورتش کشید :لیزی...واقعا استعداد هات داره اینجا تلف میشه تو باید نویسنده میشدی
لیزی پارچ اب و تو دستش گرفت و حوله رو روی شونش گذاشت : اتفاقا فق یه ذره دیگه مونده تا داستانمو تموم کنم و فقط میخوام به شما بدم بخونینش ...چون ..شما بودین که بهم خوندن و نوشتن یاد دادین. جان از جاش بلند شد و با موهایی که تو هوا رفته به لیزی لبخند زد : کاش خدا جای برادر بزرگتر ی خواهر بهم میداد...
به سمت میز رفت و لیزی اب رو روی دست هاش ریخت .بار اخر صورتشو شست و حوله رو از لیزی گرفت صورتش رو خشک کرد .نگاهی به اینه انداخت :لیزی من چند سالمه؟
_17سال و 5 ماهو 3 روز
+به نظرت باید ریش بزارم؟
_وای نه تروخدا همون یک اربابی که تو خونه داریم کافیه .تازه ارباب جوان دخترای امروزی از مردای اصلاح کرده خوششون میاد..
+نیازی ندارم دختری از من خوشش بیاد
_پسر چطور؟
_لیزی! یادت نره که تو چه دورانی زندگی میکنیم . میخوای پدرم منو از خونه بیرون کنه و منو بی ارث بزاره؟
+نه قربان ..عذرمیخوام
جو برای لحظه ای معذب کننده شد و لیزی برای عوض کردن موضوع پرسید :امروز به شهر میرین برای کاری که پدرتون گفت؟
جان درحالی که داشت اصلاح میکرد از تو ایینه به لیزی نگاه کرد:اووهوم ..از نظرش نقاشی ها صمیمیت و قدرت یک خاندان رو نشون میده ولی...نمیدونم چرا با عکس گرفتن مشکل داره .
لیزی رو پنجه و پاشنه پاش بالا و پایین شد :خب...افراد قدیمی و تفکر قدیمی
جان تک خنده ای کرد :راست میگی
لباس سفیدی پوشید و کت سبز پررنگش با شلوار مشکی پوشید و کلاه سبز با نوار مشکیش رو روی سرش گذاشت .لیزی عصای نقره ای رنگش رو بهش داد و از ادکلن شیرین با نت گل های سفید و درخت کاج براش زد .
_ارباب صبحونه؟
+هوس کردم تارت توت با قهوه بخورم ...ولی خانم پاتس درست نمیکنه
_من امروز صبح براتون درست کردم ارباب...تازه قایمش کردم که کسی نخوردش.
جان که خوشحال شده بود کلاه و عصا رو روی تخت پرت کرد :پس منتظر چیییی بدو بیارش ..شهر میتونه به خاطر تارت توت با قهوه صبر کنه
لیزی خندید و از اتاق رفت بیرون . رابطه جان و لیزی بیشتر از ارباب و برده بود ...لیزی از وقتی که جان به دنیا اومد 6 سالش بود و همه جا مراقب جان بود و جان اون رو فقط ی خواهر بزرگ تر میدید ولی به خاطر پدرش مجبور بود جلوی خانواده نقش بازی کنه . گاهی اوقات این فاصله طبقاتی تبری به تیشه درخت انسانیت و دوستی بود....

دفن شده میان گل های آفتابWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu