پارت7
خدمتکار شرلوک رو به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد و همزمان که در باز شد شرلوک پسری با لباس های رنگ خاکی و موهایی ک با سیریش حالت داده شده پشتش به شرلوک بود .دستاش پشتش و مشت کرده بود .با صدای در برگشت و نیشخندی زد :او جان این همون نقاشی بود که ازش تعریف میکردی و سر مادر رو میخوردی؟
مادر جان،ژوزف، همسر رالف موریارتی یکی از اشراف زاده های دورگه فرانسوی انگلیسی بود و زبان فرانسوی غنیمتی برای خانواده موریارتی رقم زد .شرلوک دستش رو جلو آورد و با سر تعظیم کرد و پسر دست شرلوک رو فشرد:آلبرت جیمز موریارتی...مفتخرم تا شمارو آشنا کنم با کسی که بهترین صادر کننده و وارد کننده پارچه های نفیس و اعلا و صنایع هنری اعم از تابلو و صنایع دستی رو معرفی کنم....من....
مغرورانه به خودش اشاره کرد و ژوزف با تکه دستمال صورتی گلدوزی شده اش براش دست زد .توآیلا به سمت جان رفت و کنار برفی دراز کشید ولی برفی با ی پرش به بغل جان رفت .توآیلا صدای غمگنانه درآورد و همونجا دراز کشید .شرلوک سعی میکرد تو ذهنش اجزای اون اتاق رو نقاشی کنه .حتی متوجه خدمتکار که براش چای با تارت آورد نشد و همزمان ک چشمش به طرح های کاغذ دیواری بود به جیمز نیم نگاهی میانداخت. جیمز بیشتر مواقع با لبخند کج درحالی که چایش رو هم میزد بهش خیره میشد.و همین حس معذب بودن شرلوک رو بیشتر میکرد .
وقتی مادر و پدر جان بیرون رفتن تا لباس های گرون قیمتشونو برای نقاشی بپوشن جیمز از جاش بلند شد و اروم سمت شرلوک رفت :میدونی من آدم شناس خوبی ام ...و ی جورایی شخصیت آدما واسم مهمه..تو شخصیت خاصی داری شرلی
_شرلوک جیمز!
جیمز خنده ای کرد :اوکی بابا چه رو دوستشم حساسه
من با همین لباس میمونم تووچی میخای این لباس زاغارت رو بپوشی تا ملت بگن پسر کوچیک خانواده سوسول بود؟
+جیمز!مادرت مثل اینکه تورو سوسول بار آورده
رالف با تن کمی بلند این رو گفت و به اتاق اومد
شرلوک لبخندی زد و خانوادگی کنار هم وایسادن
شرلوک دستهاش رو به هم چسبوند و روی لبش قرار داد و به اون صحنه خیره شد بعد روی کاغذ روی میز چیزی نوشت و کلاهش رو روی سرش گذاشت با سر با اون ها خداحافظی کرد و به همراه توایلا رفت و خانواده موریارتی رو با تموم سوالات ایجاد شده تنها گذاشت .روی کاغذ تاریخ یک هفته بعد بود و هیچکس جز جان باور نمیکرد ک شرلوک بتونه اون نقاشی رو تموم کنه .
ولی شرلوک یک هفته بدون اینکه بخوابه با وسواس کارش رو به نحو احسنت انجام داد.
حوصله دیدن جیمز رو نداشت ..به همین خاطر تابلو رو به دست مامور پست داد ولی هرروز جان رو میدید که برای مدرسه میره .جان متوجه شرلوک نمیشد ولی شرلوک تمام مدت بهش خیره بود .جان مثل پسرای شهر نبود...خصلت مهربانانه تری داشت چیزی که برای پسرای شهر افت داشت .شرلوک میدید که نگاه جان به دنیای اطرافش متفاوته و شرلوک میتونست بفهمه این طور نگاه کردن بهش سرایت کرده
سرش رو تکون داد و با بیخیالی به خودش گفت:اینم بعد ی مدت میگذره خوشحالی من هیچوقت همیشگی نبود....
فردای اون روز نامه ای به شرلوک داده شد.نامه ای پر از تشکر و دستمزد برای شرلوک .شرلوک مقدار پول رو شمرد ..با اون پول میتونست هم برای مادر و پدرش لباس بخره و خودش به سمت ایتالیا بره
با خوشحالی نامه و پول هارو تو جیب کت قهوه ای نیمه کهنه و رنگ و رو رفته اش گذاشت موهاش رو به هم ریخت و پا به بیرون گذاشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
دفن شده میان گل های آفتاب
Romansaیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟