پارت 5
جان تو شهر قدم زنان میگشت تا الان ۵ امین نقاش لندن رو گذرونده بود ولی هیچکدوم قیمت های خوبی نمیگفتن. اصل تاجر بودن به پس انداز و به صرفه خرج کردنه نه تموم کردن پول ها و این خصلت باید تو خانواده موریارتی نسل به نسل میگشت . دیگه کم کم ناامیدی داشت به بغل جان رو میآورد .تا اینکه با ی چیزی برخورد کرد و به زمین افتاد .سرش رو بلند کرد تا ببینه چه چیز لعنتیی ابروش رو برده ولی باز همون پسر روستایی رو دیده بود .این بار با لباس دیگه.شرلوک دستش رو دراز کرد و جان بلند شد شرلوک کلی تعظیم کرد و عذرخواهی کرد جان با لبخند بهش فهموند که اشکالی نداره.
_تو اینجا چیکار میکنی فک میکردم الان باید با مامان بابات باشی
شرلوک تو دفترش چیزی نوشت و دست جان داد
_عااا پس قضیه اینه ...منم اومدم دنبال یکی ک نقاش باشه و هزینه کمی بگیره آخه میدونی خاندان ما به درست مصرف کردن مربوطه
الان فق ۲۰ دلار میتونم به اون شخص بدم
شرلوک در آن واحد چشماش پر نقش و نگار شد و برق زد .توی دفترچه اش جملاتش رو نوشت و دست جان داد :
من میتونم انجامش بدم فقط باید وسایل داشته باشم
جان لبخندی زد :نمیدونستم میتونی بکشی فک میکردم فقط در حد ی نقاشی الکیه
شرلوک اخم کرد و دفترچه رو ورق زد و طرح هاش رو نشونش داد .جان در کمال ناباوری به طرح ها خیره بود و در آخر مصمم دستش رو دراز کرد :معامله قبوله همین امروز میریم به سرو وضعت میرسیم و تو با من به مزرعه رزماری میای
و بعد دستشو گرفت و به سمت لباس فروشی برد .شرلوک مخالفتی نکرد .براش مهم نبود چی میشه فقط دلش میخاست پول جمع کنه و به ایتالیا بره .شرلوک از بین لباس های اونجا جلیقه قرمزی انتخاب کرد و یک کت طوسی بلند با شلوار طوسی و بعد به سلمونی رفتن و شرلوک تا به حال موهاش رو اینقدر خوب و تمیز ندیده بود .بعد کفش های نو خریدن و دست آخر تموم لوازم نقاشی .شرلوک خوب میدونست چطور با رنگ ها بازی کنه و این یک استعداد ذاتی بود نه ی مهارت که با تمرین و تکرار بدست بیاد. موقع رفتن شرلوک روبان قرمزی به دور گردن بچه گربه اش انداخت و اون رو با خودش برد .
وقتی به عمارت رسیدن پدرش با خدمه ها دم در منتظر بودن .وقتی جان کلاه رو برداشت شرلوک هم تکرار کرد و خواست دست بده که توجه پدر جان به گربه مشغول شد :چه گربه زیبایی اسمش چیه؟
جان خیلی سریع به جای شرلوک جواب داد:توایلا
ابرو های پدر جان بالا رفت جان دستپاچه ادامه داد:مخفف توایلایت به معنی گرگ و میشه
STAI LEGGENDO
دفن شده میان گل های آفتاب
Storie d'amoreیاد بودم را به تو میسپارم آه دلبندم رزماری ...گر نتوانم بیگناهی ام را در عشق به تو ثابت کنم چگونه سر بالا گیرم و در چشمان به رنگ یال های اسب تازی ات بنگرم؟