پارت یازدهم:خاکستری
چان مدت کوتاهی بود که مسیر سالن خونه تا اتاق خوابش رو با قدم های آهسته راه میرفت و حرفی نمیزد و چانگبین با شنیدن این سکوت از هیونگش، همونطور که سرش مسیر حرکت چان رو دنبال میکرد از استرس تقریبا سکته زده بود.
_بیا بریم بیمارستان."
با حرف ناگهانی چان، مردمومشکی از جا پرید و خودش رو بهش رسوند. درحالی که که پلک های چان رو با دلیل کاملا مفتضحی _فقط چون دیده بود سونگمین این کارو میکنه_ پایین میکشید توی چشم هاش خیره شد و پرسید: "حالت خوب نیست هیونگ؟؟ سردرد داری؟ هیونگ من رو میبینی؟"
مردبزرگتر با نگاه خنثی ای به صورت جوش زدش خیره شد: "میخوام سونگمین ازت آزمایش بگیره و ببینه چطور این حجم از حماقت میتونه توی یه کله ی کوچیک جا بشه، نظری داری؟"
چانگبین خودش رو کنار کشید و پاهاش رو روی زمین کوبید تا نارضایتیش رو بصورت بچگانه ای ابراز کنه: "از همتون متنفرم. شغل فاکیم رو درک نمیکنین. تو مشوقم بودی هیونگ."
چان این بار توی آشپزخونه رفت چون صدای تموم شدن تایمر ماشین لباسشویی رو شنیده بود و همزمان با باز کردن در لاندری روم بلند گفت: "من گفتم کونت رو بکش توی نیروی ویژه تا ماموریت های مهم بگیری نه این که بری دنبال کون یه سلبریتی احمق تر از خودت که همه ازش سواستفاده میکنن."
چانگبین حرفی نزد و چان میدونست اونقدر از گفتن ماموریتش ناراحت هست که نخواد اعتراض کنه.
میتونست شغلش رو درک کنه. میتونست بفهمه این ماموریت واقعا مهمه و چانگبین داره کار درست رو انجام میده ولی چیزی که آزارش میداد هوانگ هیونجین دنسر بود. کسی که فلیکس رو بوسیده بود و فلیکس دوست داشت توی اتاقش باشه.
_هیونگ.. اون یکم شبیه توعه."
نگاهش رو از تپه ی لباس ها گرفت و به چانگبینی داد که روی کانتر نشسته بود و داشت شلوار فرمش رو بالا میکشید تا بره سرکارِ پوششیش.
_اونقدر همه چیز رو به یه جاش گرفته که دیگه بی حس شده، خودت رو یادت میاد؟ قبل از این گربه سیاه تخمی؟ توعم این شکلی بودی."
چان سبدلباس ها رو زیر بغلش زد، بود؟ بعد از فلیکس تغییری کرده بود؟ همچین حسی نداشت..
_شما دوتا خیلی شبیهین، من برای تو کاری ازم برنیومد هیونگ. من و تو بیشتر عمرمون توی یه اتاق زندگی کردیم و من نتونستم کاری کنم. نمیخوام اون هم همینطور بشه."
چان وسط راه متوقف شد، هیچ شباهتی بین خودش و اون دنسر لعنتی پیدا نمیکرد ولی حرفهای چانگبین.. اونا بهونه نبودن.
لباس ها رو روی میز وسط سالن گذاشت و پیش دونسنگش برگشت که با موفقیت شلوار رو از رون های عضلانیش بالا کشیده بود و حالا با صورت ناراحت و جوش دارش _به خاطر خوردن اون حجم از غذای تند_ نگاهش میکرد.
YOU ARE READING
Last Firsts (Completed)
Fanfiction_تو نمیفهمی لعنتی، تو قرار نیست بمیری." +تو نمیخوای بمیری مرد،پس نمیفهمی منی که هر لحظه آرزو میکنم با تو بمیرم چه حسی دارم." چانلیکس ChanLix -درام، رمنس، برشی از زندگی، کمدی، اسمات کریستوفر بنگ بیماریه که وضعیت تومورمغزیش رو به بهبودی بود. ولی ت...