7) A beautifull sunset.

134 46 41
                                    

پارت هفتم: یه غروب زیبا..


_عمو.. اگه من دوست دخترت بشم دیگه نمیری؟"

دخترکوچیک همونطور که روی پای عموش مینشست، غمگین زمزمه کرد و باعث شد حواس چان از موهایی که مشغول بافتنشون بود پرت بشه.

بافتی که اشتباه انجام داده بود رو باز کرد و خطاب به دختر موکوتاه روی پاش با لبخند گفت: "آمم.. مین یونگا، چرا باید دوست دختر یه عموی پیر بشی وقتی کلی پسر و دختر دیگه توی دنیا هست که بهترن؟"

کش مو رو انتهای بافت بست و دستی توی موهای کوتاه و مرتب مین یونگ کشید. دختربچه دست به سینه شد و آویزون شدن لب هاش، صورتش رو به سمت پایین کش آورد: "تو پیر نیستی عموچان.. تو از همه مهربون تری."

بعد روی پاهای چان جا به جا شد و این بار توی چشم هاش زل زد و معصومانه پرسید:‌ "اگه بگم ازت حاملم چی؟ اون طوری میمونی دیگه نه؟"

مربی مهدکودک که کمر دختر بچه رو گرفته بود تا روی زمین بشونتش،‌ خشکش زد و با دهن باز و چشمهای گرد از تعجب پرسید: "اینو از کجا یاد گرفتی تو؟"

مین یونگ موهای بلند خیالیش رو پشت گوشش زد و سعی کرد دل چان رو به دست بیاره: "عموچان. توی تلویزیون هرکسی حامله بشه بقیه از پیشش نمیرن. میشه توعم نری؟ من دوست ندارم نینی توی شکمم داشته باشم ولی تورو دوست دارم."

چان دستی پشت سرش کشید و صحبت کردن با والدین مین یونگ رو در اولویت برنامه هاش قرار داد. خم شد و پیشونیش رو بوسید و قبل از این که بلند بشه با مهربونی حواسش رو از اون چیزی که گفته بود پرت کرد: "مین یونگا. عمو باید بره و کاری ازش برنمیاد. ولی جاش یه خاله خانوم خیلی خیلی خوشگل میاد که شنیدم خیلی مهربونه و همه شما رو دوست داره. اگه بچه های خوبی بودین بعدا میام و بهتون سر میزنم، خب؟"

سر تکون دادنش رو که دید، خودش رو لعنت کرد. چرا حرفی میزد که میدونست نمیتونه پاش بمونه؟ بعدا؟ بعدا برای اون مرد وجود نداشت.. میدونست که زیاد طول نمیکشه که از یادشون بره.

میدونست وقتی از کلاس بیرون برن و فردا عموچانی نباشه که در کلاس رو روشون باز کنه، به راحتی از یاد میبرنش و این ترسوندش..

چه قدر طول میکشید که کاملا فراموش بشه؟ تا کی بنگ کریستوفر توی ذهن ها زنده میموند و بعد مثل خاکستر بدنش توی هوا از بین میرفت؟ به والدینش فکر کرد؛ آیا به خاطر داشتنش؟ ممکن بود که بعد از مرگش دلشون براش تنگ بشه؟

وقتی آخرین پسربچه رو بوسید و به مادرش سپرد، پشت در کلاسش روی زمین سر خورد و به دیوارهای نقاشی شده خیره شد، به جای انگشت های بزرگش روی دیوار کنار اون انگشت های کوچیک و عکس هایی که یکی از دیوارها رو کاملا پر کرده بودن.

عکس هاش رو از روی اون دیوار میکندن؟

با شنیدن صدای در، درحالی که مطمئن بود منتظر کسی نیست بدن خستش رو کنار کشید تا در رو باز کنه.

Last Firsts (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin