پارت ششم: ترس های جدید،تصمیم های جدید
_مطمئنم که این آیتم برازنده ی شماست قربان. اجازه دارم که سایزتون رو برای امتحان کردن بیارم؟"
چان قبل از این که سقلمه ی جدیدی از منشی شخصیش یا هرچیزی که بود دریافت کنه، سریع جواب داد: "البته. مایلم امتحانش کنم."
وقتی کارمند فروشگاه برای انجام وظیفش ازشون دور شد،دنفس عمیقی کشید و سعی کرد با فاصله دادن یقه ی لباسش از بدنش، کمی از حرارتی که طی ترشح آدرنالین توی بدنش به وجود اومده بود کم کنه.
_کارتون خوب بود، سِر.."
چرخید تا مشتش رو وسط بینی خادم شیطانی که به طرز زیبایی کت و شلوار پوشیده بود بکوبه که به یاد آورد همه ی این بدبختی زیر سر خود احمقشه.
فلیکس لبخندی زد که نوید از شکنجه ی جدیدی میداد و بعد قدمی به چان نزدیک شد تا زمزمه ی آرومش به گوشش برسه: "وقتی گفتم فاک یو سریع از فروشگاه خارج میشیم. خب؟"
مرد بزرگتر با این که به اون جمله ی لعنتی اعتراض داشت، سر تکون داد چون چاره ی دیگه ای نبود؛ اگه میخواست از این مخصمصه جون سالم به در ببره باید به فلیکس اعتماد میکرد.
کارمند فروشگاه با کت چهارخونه روی ساعد دستش برگشت و با این که اجازش رو نداشت ولی به چان خیره شد.
درحقیقت دیدن چان توی کت و شلوار اونقدر پدیده ی نادر و جذابی بود که خودش هم مدت زمان زیادی رو جلوی آینه صرف دید زدن 'خودش' کرده بود.. حتی چانگبین موقعی که داشت شلوار فرمش رو بالا میکشید چندثانیه ای ماتش برده بود و قبل از این که چان بند و بساطش رو بکنه، مجبور شده بود به خودش بیاد و اون شلوار لعنتی رو بپوشه و زیر لب بپرسه: "هیونگ میری خاستگاری؟"
_قربان. مایلین تا سالن پرو همراهیتون کنم یا همینجا رو ترجیح میدین؟"
فلیکس این بار خودش رو جلو انداخت تا جواب بده و چشمای چان توی حدقه چرخیدن: "همین جا، خانم. خودم برای پوشیدن کت کمکشون میکنم."
انگشتای شیطانیش روی کت چان خزیدن تا از تنش بیرون بکشتش و چان سعی کرد به هرجایی نگاه کنه به جز روبروش. چرا زندگیش شبیه دراماهای بی ال درجه سه شده بود؟
در همون حال به این فکر کرد که چرا به جای دزدی از یه دکه شبانه که یه آجوما با ورم مفاصل ادارش میکنه، باید به شعبه ی سئول گرون قیمت ترین برند کره میومدن که تعداد زیادی نگهبان برای پاره کردن ماتحتشون داره؟
و چرا دزدی از یه فروشگاه لعنتی باید تو لیست فلیکس میبود؟ دزدی یکی از بیسیک ترین و احمقانه ترین موارد هر باکت لیستی به شمار میومد..
_انگار که برای شما دوخته شده قربان. موافق نیستین جناب؟"
شنیدن این تعارف معمول، باعث شد چشماش رو به دنبال آینه توی محیط فروشگاه بچرخونه ولی فلکیس نگهش داشت و با نگاهی که تا عمق روحش رو کند و کاو میکرد،بهش خیره شد: "انگار واقعا برای تن تو دوختنش، کریستوفر.."
VOCÊ ESTÁ LENDO
Last Firsts (Completed)
Fanfic_تو نمیفهمی لعنتی، تو قرار نیست بمیری." +تو نمیخوای بمیری مرد،پس نمیفهمی منی که هر لحظه آرزو میکنم با تو بمیرم چه حسی دارم." چانلیکس ChanLix -درام، رمنس، برشی از زندگی، کمدی، اسمات کریستوفر بنگ بیماریه که وضعیت تومورمغزیش رو به بهبودی بود. ولی ت...