5) I don't wanna die !

146 53 32
                                    

پارت پنجم:من نمیخوام بمیرم

_از کجا فهمیدین که میخوام قبولش کنم؟"

فلیکس چشمهاش رو توی حدقه چرخوند طوری که ممکن بود پیچ بخورن و از صورتش بیوفتن بیرون و بی حوصله تر از قبل به مبل تکیه داد: "خاستگاریت که نیومدم کریستوفر لعنتی.."

چان همونطور که محتوای کیسه های خرید رو خارچ میکرد و سعی داشت طبقه بندیشون کنه، بعد از نگرفتن جواب،سوالش رو عوض کرد و نالید: "چرا این همه آبجو گرفتین احمقا؟"

_چون یه مرد رو فقط با الکل میشه شناخت هیونگ، اگه این گربه سیاه چیزی از مردونگی داشته باشه.."

فلیکس نگاه تیره و چاکی طورش رو به چانگبین داد و مرد پلیس خودش رو کمی کنار کشید تا از هجوم تیرهای شلیک شده از چشماش، در امان بمونه.

چان شل پلاستیکی که حاوی قوطی های آلومینیومی بود رو روی کانتر گذاشت و سمت اون سه احمق رفت که مدت زیادی بود با گفتن جمله های پراکنده سکوت رو میشکستن و تو ذهنشون نقشه قتل هم رو میکشیدن.

همیشه از گرفتن تصمیم های بزرگ خودداری میکرد، دلش نمیخواست بعدا عوارض همچین چیزهایی یقش رو بچسبن و بدبختش کنن. ولی اگه میشد به همچین تصمیمی مبنی بر خودکشی با لی فلیکس گفت بزرگ، چان مطمئن بود که ازش استقبال میکنه.

با دیدن ماگ پر از چای سرد شده که رو به روی فلیکس بود، لپ هاش رو باد کرد: "اون حتی یه لیوان چای هم اینجا نخورده، توقع داری مستش کنی؟"

چانگبین بازوهای عضلانیش رو که مشغول پاره کردن تیشرتش بودن، توی هم قفل کرد و نیشخند زهرآلودش رو سمت گربه سیاه عصبانی پرت کرد: "اگه جراتش رو نداره میتونه رد کنه.. گفتم که هیونگ، فقط یه مرد قبولش میکنه."

بعد سرش رو کج کرد و سعی کرد با بچگانه کردن لحنش، بیشتر رو اعصاب فلیکس ناخن بکشه: "نکنه گربه کوچولومون میترسه که مسمومش کنیم؟"

قبل از این که همون گربه کوچولو چنگال های تیزشدش رو توی گلوش فرو ببره و از دنیا ساقطش کنه، سونگمین به آرومی و با لب های آویزون گفت: "ولی ما معذبش کردیم که نتونسته چایش رو بخوره."

با سقلمه ای که مرد مومشکی به پهلوش زد، آخ کشیده ای گفت و بدنش رو به سمت دیگه ی مبل کشید: "احمق، مهمونه مثلا."

چان نگاه تاسف آمیزی به اون دو احمق انداخت که انگار هیچوقت قصد نداشتن از تک سلول مشترک مغزیشون استفاده کنن و بعد سوال بی جوابش رو دوباره پرسید: "بهم بگین، از کجا میدونستین قبولش میکنم؟"

چشم های فلیکس باز توی حدقه چرخیده شدن و این بار چانگبین با جدیت به صورتی مربی مهدکودک زل زد و منطقی ترین حرف زندگیش رو زد: "ما هر سه‌مون احمقیم هیونگ، حدس زدن تصمیمات دیگری برامون سخت نیست."

Last Firsts (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora