12) I hear you.

119 36 24
                                    

پارت دوازدهم: من فقط تو رو میشنوم.

چان صدای پمپاژ خونش رو داخل گوش های نبض گرفتش میشنید، مثل یه احمق سرش رو برگردوند و با دیدن همون مردی که جیبش رو زده بود با فاصله ی کمی ازش، تمام عضلاتش خشک شد.

لعنت بهش، یعنی اینقدر غیرحرفه ای و تابلو انجامش داده بود؟ حالا فلیکس دربارش چه فکری میکرد؟ خود اون لعنتی هم بار اولش رو همینطور ضایع کرده بود؟

_لعنت به تو کریستوفر، بدو."

پسربلوند با چنگ زدن ساق دستش بدن کرخت چان رو دنبال خودش کشید و مردبزرگتر رو از فکر درباره ی تصورش بیرون آورد.

فلیکس بدون نگاه کردن به پشت سرش فقط میدویید و همین باعث میشد که جمعیت ناخواسته برای بازکردن راهشون اقدام کنن.

چان حتی درست جلوی چشمهاش رو نمیدید، فقط احساس میکرد که دیگه نمیتونه به راحتی نفس بکشه. چشم ها و گلوش میسوختن و از شدت استرس تقریبا داشت به گریه میوفتاد.

_پالتوت رو.. دربیار و.. طبیعی.. رفتار کن."

فلیکس سرعتش رو کم کرد و بعد از رها کردن دستش، کت چرمش رو از تنش بیرون کشید. چان کارش رو تکرار کرد و پالتو رو جلوی بدنش نگه داشت. طبیعی رفتار کنه؟ توی سردترین شب سئول بدون لباس گرم به چه صورت لعنتی ای طبیعی رفتار کنه؟

صدای مرد که هنوز دزد خطابشون میکرد نزدیک شد ولی قبل از این که چان همزمان با خیس کردن شلوارش سکته هم بکنه از کنارشون رد شد.

فلیکس دوباره ساق دستش رو چسبید و این بار توی اولین کوچه ی پیش رو کشیدش. هردو نفس نفس میزدن و چان با دیدن صورت سرخ فلیکس و شنیدن صدای دندون هاش که بهم دیگه میخوردن، خودش رو لعنت کرد.

_فکر کنم.. پاهامو.. از.. از دست دادم."

فلیکس با ناله این جمله رو گفت و بعد از اندااختن کتش روی خیسی کف زمین، همونجا نشست.

سرش رو عقب داد و چان از فاصله شالگردنی که درنیاورده بود و یقه ی گرد و باز تیشرتش، قطره های براق عرق رو روی سینه‌ش که به تندی تکون میخورد دید.

پالتوش رو روی بدنش انداخت و آستین هاش رو پشت کمرش بهم گره زد تا کمی گرم بشه و کنارش روی زمین نشست. کوچه خلوت بود و صدای شلوغی خیابون بین صدای نفس نفس هاشون گم میشد.

_این.. فوق العاده بود.."

چان بی شرمانه اعتراف کرد و نگاهش رو از پسربلوند دزدید. چرا دروغ میگفت؟ اون به این هیجان مضخرف یهویی احتیاج داشت. هرچقدر هم که بچگانه به نظر میومد و کل سی سال شرافتمندانه و سر و سنگین زندگی کردنش رو زیر سوال میبرد.

پسرسیاه پوش بدنش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و بین نفس های تند و سنگینش، به خنده افتاد. اون احمق لعنتی.

Last Firsts (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang