پارت هشتم: روحت رو آزاد کن و من رو ببوس
صدای موزیکی که رفته رفته ریتمش تندتر هم میشد با هربار باز شدن در ورودی به تالار اصلی، به سالن نفوذ میکرد.
انگار که درحال خوش آمدگویی به فردی بود که به تازگی وارد اون جمع شده و چان طی این چنددقیقه ای که به تنهایی گوشه ای از سالن منتظر فلیکس ایستاده بود، کاملا به این وضعیت خو گرفته بود.
آدمی نبود که موقعیت های جدید رو تصور کنه ولی حالا حس میکرد چیزی با توقعاتش متفاوته؛ همه چیز به طرز شاید اعصاب خوردکنی در لایه ای از تجمل و دست نیافتنی بودن پیچیده شده بود ولی کسی به جز کارمندها و شاید پیشخدمت ها (شک داشت که بتونه این کلمه رو استفاده کنه) لباس رسمی به تن نداشت.
نه شبیه به یه کلاب شبانه و نه در خور یه مهمونی برگزار شده توی همچین هتل لوکسی. تناقضی که وجود داشت برای ذهنیت همچین مردی ازار دهنده بود.
_ممنون که منتظر موندی، باید اعتماد به نفس جمع میکردم."
چان نیم نگاهی به فلیکس که موهاش رو مرتب کرده بود و اون هم انگار توی مه دست نیافتی بودن اونجا غرق شده بود، انداخت و طعنه زد: "توی دستشویی، از داخل فاضلاب شهری اعتماد به نفس جمع کردی؟"
پسربلوند فقط چشم هاش رو چرخوند و چان رو توی بهت رها کرد، دقیقا چه بلایی سر آدم ده دقیقه پیش با طعنه هاش اومده بود؟ خادم شیطانی هیچوقت از موضع اعتماد به آسمونش پایین نمیومد و اگر هم این اتفاق میوفتاد، قطعا به چان نمیگفتش.
مردی سمتشون اومد و بعد از خارج کردن کت بلند و مخملی فلیکس از تنش، همون کار رو با چانی کرد که نمیدونست تعجب کنه یا چشم های هیزش رو از شکم برهنه و عضلانی پسر دیگه بگیره.
حق کاملا با فلیکس بود؛ اون لعنتی به طور ترسناکی هات شده بود.
پسرکوچکتر سمتش چرخید و همزمان با پایین کشیدن لبه ی لباس سیاه رنگ و تزئین شدش، به پوسته ی شیطانیش برگشت و خیال چان رو تا حدودی راحت کرد: "اعتراف کن که داری کور میشی مرد، اگه یکم بیشتر زل بزنی کل شب رو باید روی زمین دنبال چشم هات بگردیم."
سیب آدم گلوی مرد بزرگتر به طور واضحی تکون خورد ولی لبهاش مثل همیشه مخالفت کردن: "من هنوز سر حرفم برای تعیین جنسیتت هستم پرنسس، چیزیم اون پایین داری؟"
دست فلیکس روی شونش نشست و پارچه گرون لباس بین اون انگشتهای لاک خورده و زیبا فشرده شد: "اگه نشونت بدم تا خونتون بدون نفس کشیدن میدویی مرد، از اون طرف."
قبل از این که با قدم های کوتاهش فاصله بیشتر از چان بگیره، خودش رو کنارش رسوند و درحالی که سعی میکرد خیلی احمق 'تر' به نظر نیاد پرسید: "بعدا چطوری کت هامون رو پیدا کنیم؟"
ESTÁS LEYENDO
Last Firsts (Completed)
Fanfic_تو نمیفهمی لعنتی، تو قرار نیست بمیری." +تو نمیخوای بمیری مرد،پس نمیفهمی منی که هر لحظه آرزو میکنم با تو بمیرم چه حسی دارم." چانلیکس ChanLix -درام، رمنس، برشی از زندگی، کمدی، اسمات کریستوفر بنگ بیماریه که وضعیت تومورمغزیش رو به بهبودی بود. ولی ت...