پارت چهاردهم: راز..
-من دارم میمیرم."
چان همونطور که سرش رو روی موهای کوتاه و فر شده ی مامان چانگبین گذاشته بود نالید و فقط یک صدم ثانیه طول کشید تا یقش از پشت سر کشیده بشه و صدای خنده ی مسخره پلیس رو بشنوه: "از گرسنگی مامان. منظورش از گرسنگیه."
زن کوتاه قد با گنگی به چان و بعد پسرخونیش نگاه کرد و سمت اون رفت تا بغلش بگیره: "دوباره این احمق یه سره رانندگی کرده؟ مگه بهتون نگفتم باید خوب غذا بخورین تا بزرگ بشین؟"
چان پشت گردنش رو مالید و با نگاه گیجی به سونگمین و بعد فلیکس نگاه کرد که تو آغوش زن فشرده میشدن و چانگبین محکم از بازوش نیشگون گرفت: "احمق اعظم. نمیگی مامانم سکته میکنه؟"
چان بازوش رو مالید و از درد قیافش رو جمع کرد: "نمیدونم بین، فقط وقتی بغلش کردم از دهنم پرید. تقصیر این خادم شیطانی لعنتیه."
_ما مهمون داریم و شماها گذاشتین خودش وسایلش رو بیاره؟ سه تا احمق توی خونم بزرگ کردم."
خانم سئو کوله مشکی رنگ فلیکس رو از دستش کشید و توی بغل سونگمین انداخت. بعد در خونه رو بیشتر باز کرد و بهشون اشاره کرد که داخل برن: "خوش اومدی فلیکس شی، بین ازت کلی تعریف کرده بود."
مردپلیس قدم هاش رو بچگانه روی زمین کوبید و دنبال نوناش داخل رفت: "من هیچم ازش تعریف نکردم."
با ضربه ای که از طرف مادرش به باسنش خورد سریع فرار کرد و صدای غر زدنش بین صدای خوشحالی خانوادش گم شد. چان بعد از هل دادن سونگمین به جلو، بازوی فلیکس رو گرفت و اون رو داخل خونه کشید ولی صدای خانم سئو حرکتش رو کند کرد: "دیگه که سردرد که نداری چان؟ لازمه استراحت کنی؟"
دستش دور بازوی فلیکس شل شد و رهاش کرد، چندلحظه کل حیاط خونه رو زیر نظر گرفت.
خانواده سئو پرجمعیت بودن؛ چانگبین سه تا نونا و دوتا هیونگ داشت و خودش فرزند آخر بود. به جز نونای آخریش، بقیه اون ها ازدواج کرده بودن و حالا نوه های کوچیک و بزرگ خانم و آقای سئو توی حیاط میدوییدن و کنار بقیه که درحال شستن کاهوها و بقیه مخلفات بودن بازی میکردن.
چان همه اون ها رو خاکستری میدید و حالا با تصور این که همشون بخاطرش لباس عزاداری پوشیدن، فشار روی مویرگ های مغزش درحال ازدیاد بود.
_مدت زیادی رانندگی کرده خانم، یکم استراحت کنه حالش جا میاد."
فلیکس به جاش جواب داد و مامان چانگبین بعد از بستن در، یه بار دیگه اون موجود سیاه پوش و متعجب رو بغل کرد و بعد صدای آرومش هردو نفر رو کمی ترسوند: "تو بوی خوبی میدی فلیکس و من مطمئنم این عطر نیست. یه جای خلوت دربارش حرف میزنیم."
بعد جدا شد و صورت فلیکس رو بین دست هاش گرفت: "مهمون عزیزمون حتی از بچگی های بین هم کیوت تره، اینطور نیست؟"
YOU ARE READING
Last Firsts (Completed)
Fanfiction_تو نمیفهمی لعنتی، تو قرار نیست بمیری." +تو نمیخوای بمیری مرد،پس نمیفهمی منی که هر لحظه آرزو میکنم با تو بمیرم چه حسی دارم." چانلیکس ChanLix -درام، رمنس، برشی از زندگی، کمدی، اسمات کریستوفر بنگ بیماریه که وضعیت تومورمغزیش رو به بهبودی بود. ولی ت...