پارت نوزدهم:باهام بازی کن.
_چرا رانندگی نمیکنی؟"
چان بعد از جا گرفتن پسر روی صندلیش، بی مقدمه پرسید. هزاران سوال درباره فلیکس وجود داشت که میخواست جوابشون رو بدونه و چیزی که از دهانش بیرون اومد یکی از اون ها بود.
ظاهرا مسئله مهمی به نظر نمیومد و خود چان هم نمیدونست چرا اینقدر ذهنش رو مشغول کرده.
ماشین رو روشن کرد و از پارکینگ مرکز آموزش بازیگری ای که محل کار واقعی چانگبین بود خارج شد. بار اولی بود که همکارهای اصلی اون مرد و دفتری که هر از گاهی بهش سر میزد رو میدید.
یه مرکز کاملا مجهز تو قسمت زیرسازی حرفه ای اون مکان آموزشی ساخته شده بود و چانگبین به عنوان فرمانده بخشی از نیروهای ویژه، دفتری توی طبقه بالایی داشت.
از کار پوششیش تحت عنوان یه پلیس اجتماعی که با یونیفرم مشغول گشت زنی تو محله های مختلف میشد فقط چندسال میگذشت و چان با دیدنش که در موفق ترین حالت ممکن نیروهای تحت کنترلش رو سازماندهی میکرد، واقعا احساس افتخار داشت.
دونسنگ احمقش مسیرش رو درست انتخاب کرده بود..
_دلیل خاصی نداره، فقط از رانندگی خوشم نمیاد."
فلیکس افکار مردبزرگتر رو از چانگبین منحرف کرد. چان همونطور که سعی میکرد مسیر خونه رو توی ذهنش مجسم کنه گفت: "نمیتونه این باشه. هیچ مردی از رانندگی کردن بدش نمیاد."
فلیکس چرخید تا کولهاش رو روی صندلی عقب ماشین بندازه و همزمان با برگشتن سرجاش اخم کرد: "چرا میخوای از هر چیزی یه موضوع بزرگ دربیاری؟ همیشه دلایل موجهی وجود ندارن."
چان سکوت کرد، حقیقت محض بود. مدل شخصیتش بود که برای هرچیزی دنبال یه دلیل مهم و اصلی باشه.
میدونست که وجود تومور توی سرش بخاطر فشار عصبی ایه که هنگام ترک شدن توسط مادرش بهش وارد شده و طی این بیست سال سختگیری ای که به خودش کرده بود، ناگهان سر و کلش پیدا شده.
اگه سونگمین میگفت اون توده لعنتی بی دلیل توی سرش جا خوش کرده، قطعا سرش رو میشکافت تا با پرسیدن از خود سلول هاش متوجه دلیل بشه.
_میدونی چرا ازت خوشم میاد کریستوفر؟"
چان حرفی نزد و فلیکس با شنیدن سکوتش نفسش رو کلافه بیرون داد: "دنبال دلیل نگرد احمق، من فقط احساسش میکنم. لازم نیست دلیل داشته باشه."
چان بعد از پیچیدن توی خیابون منتهی به آپارتمانشون زیر لب زمزمه کرد: "هرچیزی که وجود داره قطعا دلیلی هم داره."
پسربلوند شونه هاش رو بالا انداخت: "و حالا که این قاعده هست، چرا تو باید دلیلش رو بدونی؟ نمیتونی بگی فقط وجود داره و بهش احترام بذاری؟"
YOU ARE READING
Last Firsts (Completed)
Fanfiction_تو نمیفهمی لعنتی، تو قرار نیست بمیری." +تو نمیخوای بمیری مرد،پس نمیفهمی منی که هر لحظه آرزو میکنم با تو بمیرم چه حسی دارم." چانلیکس ChanLix -درام، رمنس، برشی از زندگی، کمدی، اسمات کریستوفر بنگ بیماریه که وضعیت تومورمغزیش رو به بهبودی بود. ولی ت...