"part 3"

231 40 2
                                    

Pov jimin:
"واقعا مجبور بود این موقع روز از خونه بره بیرون وقتی حتی شرکت باز نیست؟"
فهمیدنش کار راحتی بود چون پدرم رئیس اون شرکته‌و حتی پدرمم هنوز خوابه
همه‌چیز مشکوک بود مگه تا بوسان چند ساعت راهه که جونگکوک ساعت 5 صبح باید بدون خداحافظی میرفت
اگه رفته بوسان چرا جواب تلفنا و پیامامو نمیده
داشتم دیوونه میشدم ولی قبل از اینکه بخوام کاری کنم باید به شکم عزیزم غذا برسونم
سمت اشپزخونه رفتمو میز صبحانه‌رو برای خودم چیدم
قهوه با یکم شکر درست کردمو پشت میز نشستم نوتلارو رو نون تست کشیدمو خودمو به یه صبحانه ویژه دعوت کردم
Weitere pov:
جیمین بعد از سیر کردن شکم "عزیزش" داشت به این فک میکرد وقتی جونگکوک برگشت به چه روشی باید میکشتش که دردش نگیره اما الان مهم تر از کشتن جونگکوک گذروندن امروزش بود؛امروز تعطیل بودو اون بانی عضلانی یه‌دفعه‌ای دلش برای مادرش تنگ شده بود
پس جیمین کل روزو تنها بود
اما برای شروع بهتر بود از فیلم دیدن شروع کنه پس سمت هال رفتو خوشو رو کاناپه انداخت
تلویزیون‌و روشن کردو بعد از یکم گشتو گذار فیلم مورد نظرشو پیدا کرد
مطمئن بود اگه کوکی اینجا بود عاشق این فیلم میشد
چقد دلش میخواست الان جونگکوکیش کنارش باشه ولی خب کاریم از دستش بر نمیومد
رو کاناپه دراز کشیدو همه‌ی حواسشو به فیلم داد
چند ساعتی گذشت‌و الان دیگه ساعت 12 بعد از ظهر بود و چنتا فیلم دیده بود

در همین حین جونگکوک از شر اون پرواز خسته کننده خلاص شده بود البته که چیزای زیادی از تهیونگی فهمیده بودو تو همین مدت تقریبا کوتاه کلی باهم صمیمی شدن
تهیونگ‌و جونگکوک همراه همدیگه از هواپیما بیرون اومدن
جونگکوک دستشو دور گردن تهیونگ انداخت
-باورم نمیشه بالاخره رسیدیم
تهیونگ نگاه نگرانی به کوک انداخت
#کی قراره به جیمین بگی
خب...جونگکوکم نتونست جلوی خودشو بگیره پس همینطور که معلومه کل زندگیشو برای تهیونگ تعریف کرده و اشک تهیونگ‌و دراورد
دستشو از دور گردن تهیونگ برداشتو صاف وایستاد
-خب..فک کنم فقط باید بسپرمش به پارک جونگهیون
چمدونشو برداشتو شونَشو بالا انداخت
-من این کارو برای جیمین انجام دادم
طبق قراری که تو هواپیما گذاشتن تهیونگ قرار بود تا زمانی که کار پیدا میکنه خونه‌ی جونگکوک بمونه،باهم سمت خروجی فرودگاه راه افتادن
#امیدوارم جیمین زودتر واقعیتو بفهمه
جونگکوک سرشو تکون داد
-امیدوارم...
باهم سوار ماشینی شدن که از قبل هماهنگ شده بود که دنبال جونگکوک بره
و بوم! جونگکوک به خوبی راننده ماشینو میشناخت
$مشتاق دیدار جئون جونگکوک؛انگار سرنوشت ما به‌هم گره خورده
خنده‌ی رو مخی کردو از تو اینه به جونگکوک که با حالت پوکری بهش خیره شده بود نگاه کرد
-فقط به ادرسی که بهت دادن برو جونگسوک اصلا حوصله بحث با تورو ندارم
جونگسو نگاهشو به تهیونگ داد
$سرعت عملت خوبه ها کوکا...ینی انقد زود معشوقتو پیدا کردی
جونگسوک خدیدو استارت زد‌و شروع به حرکت کرد
$مارشمالو از شنیدنش ناراحت میشه...
خدای بزگ... جونگکوک خیلی داشت جلوی خودشو میگرفت که یه مشت نصار صورتش نکنه
معشوقه؟چشمای اون فقط جیمینو میبینه؛این پسره گستاخ چطور جرعت کرده جیمینشو "مارشمالو" صدا بزنه
تهیونگ که متوجه وضعیت کوک شده بود با لطافت دستشو رو دست مشت شده‌ی کوکی گذاشتو لبخند دلگرم کننده‌ای زد
بعد گذشت حدودا نیم ساعت به خونه‌ی ویلایی که جونگکوک قرار بود توش زندگی کنه رسیدن
جونگکوک تقریبا انتظار همچین چیزیو داشت چون جونگهیون باید یه جوری قانعش میکرد تا لس‌ان‌جلس بمونه ولی خب تهیونگ نزدیک بود که جیغ بزنه
$جئون شی تا وقتی اینجایی رانندت منم
برگشتو به جونگکوک نگا کرد و جونگکوک سعی داشت قیافشو بی اهمیت نشون بده
$جدا از رابطه افتضاحمون اگه کاری داشتی میتونی بهم بگی
جونگکوک نفس عمیقی کشیدو از ماشین پیاده شدو بعد از پیاده شدن تهیونگ، دستشو لبه‌ی پنجره گذاشتو به جونگسوک خیره شد
-قرار نیست زیاد اینجا بمونم جئون جونگ‌سوک پس بهتره سرت به کار خودت باشه
بدون حرف دیگه‌ای سمت خونه...البته بهتر بگم اون قصر رویایی رفت
تهیونگ تقریبا داشت بال در میاورد وضعیت مالیش خوب بود اما داشتن یه همچین خونه‌ای اونم تو لس‌ان‌جلس واقعا هیجان زدش میکرد
جونگکوک درو باز کردو به اطراف خونه نگاهی انداخت
سرشو تکون دادو هومی کشید
-هوم..بد نیست
تهیونگ با ناباوری نگاش کرد
#بد نیست؟پسر این معرکست
سمت کاناپه رفتو خودشو روش پرت کرد
#میتونم تا اخر عمرم اینجا بمونم
جونگکوک بی اهمیت به حرفش سمت اشپزخونه رفت
البته در حالت عادی الان باید با تهیونگ بحث میکرد سر اینکه اینجا واقعا "معرکست" یا واقعا "بد نیست"
درواقع بعد از دیدن جونگ‌سوک ذهنش بدجوری درگیر شده بود
ببینم جونگهیون قصد داره جونگکوک‌و سکته بده؟اول از جیمین الانم از جونگ‌سوک
تو دلش هرچی فحش بلد بود نثار پدر جیمین‌و اون پسره رو مخ جونگ‌سوک کرد
در یخچال‌و با عصبانیت بستو از اشپزخونه خارج شد
-یخچالم پره
تهیونگ نگاهی به اشپزخونه انداخت
#به‌خاطر پر بودن یخچال ناراحتی؟
جونگکوک نگاه معنا داری به تهیونگ انداخت
رو کاناپه ولو شدو دستشو رو صورتش کشید
-تهیونگا...من واقعا نمیدونم چطوری باید درستش کنم
نگاهی به تهیونگ انداخت
-من جیمینو تنها گذاشتم
سرشو بین دستاش گرفتو چشاشو رو هم فشار داد
#هی جونگکوکا ناراحت نباش تو مجبور شدی...جیمین به زودی اینو میفهمه‌و میبخشتت
-قرار نیست منو ببخشه
سرشو رو شونه تهیونگ گذاشت
-پسری که مارو تا اینجا رسوند...
به تهیونگ خیره شدو لباشو تر کرد
-برادمه!برادر ناتنیم... جونگ‌سوک
فک نکنم چشمای تهیونگ از اون بزرگتر شه واقعا نزدیک بود بخاطر زندگی پیچیده جونگکوک خودشو بکشه
#ب..برادت؟
حالا که فک میکرد چشماشون واقعا شبیه هم بود
جونگکوک دستشو تو موهاش کشید
-اره برادرم...و البته دوست نزدیک جیمینه پس قرار نیست حرف تو دهنش بمونه
از رو کاناپه بلند شد و سمت راه‌پله رفت
-تا کمتر 24 ساعت اینده جیمین با فکر اینکه من با معشوقه جدیدم تو لس‌ان‌جلس دارم تو یه خونه رویایی زندگی میکنم قراره کلی گریه کنه‌و بعدشم مست برگرده خونه
چنتا از پله‌هارو بالا رفتو به تهیونگ نگا کرد
-اگه اتاق خوبه‌رو میخوای بهتره عجله کنی تاتا
تهیونگ با شنیدن حرف جونگکوک از افکارش بیرون اومد
#یاااا تو داری تقلب میکنی
جونگکوک زبونشو بیرون اوردو سریع از پله‌ها بالا رفتو جلوی یه در وایستاد
تهیونگ درحالی که نفس نفس میزد روبه‌روی جونگکوک وایستاد
#یاا کوکی امیدوارم از انتخابت پشیمون نشی
جونگکوک با قیافه از خود راضی به تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ سمت یکی از درا رفت
-#1...2...3
بعد از گفتن شماره سه جفتشون در اتاقارو باز کردن
-اوه...
سرشو از اتاق بیرون اورد
-نظرت چیه تاتا
#این..فوق‌العادست..

اسم: جئون جونگ‌سوکسن:22شغل:راننده جونگکوکجونگ‌سوک برادر ناتنی جونگکوکه (بیشتر به مادرش رفته اما لبخنداشون تقریبا شبیهه)تو کوچیکی با جونگکوک خیلی مشکل داشتن‌و تقریبا از هم متنفرن از اخرین باری که جونگکوکو دیده تقریبا 6 سال میگذره

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اسم: جئون جونگ‌سوک
سن:22
شغل:راننده جونگکوک
جونگ‌سوک برادر ناتنی جونگکوکه (بیشتر به مادرش رفته اما لبخنداشون تقریبا شبیهه)تو کوچیکی با جونگکوک خیلی مشکل داشتن‌و تقریبا از هم متنفرن از اخرین باری که جونگکوکو دیده تقریبا 6 سال میگذره.

_________________1095 Words
های لاولیااا اینم از کاراکتر جدیدمون
مطمئنم همتون درباره سربازی پسرا شنیدین خاستم بگم نگران نباشید ما چیزای سخت تریو تحمل کردیم... (منی که از الان دارم اعضارو کچل تصور میکنم:)))) )
ووت یادتون نره خصگلام وقتی ووت میدید انرژی میگیرم حیح

But I Love You...Where stories live. Discover now