part11

151 31 3
                                    

میدونی ادم دست خودش نیست که یهو دلش میگیره‌و دلتنگ میشه! گاهی یه حرف ، یه عکس قدیمی ، یه شباهت چهره ، یه موزیک ، یه مکان ادمو یاد گذشته‌ای میندازه که خیلی تلخه اما به اندازه همون تلخی خاطراتِ شرینیم داره که ادم بیشتر برای اون خوشیِ خاطرات دلتنگ میشه.
-پارک جیمین
_____________________________________________
اولش مهم نبود اگه تهیونگ نمیخواست بیاد ولی الان فقط 4 ساعت به پرواز مونده و اونا هنوز سر اینکه نباید برگردن کره بحث میکنن
ولی مشکلی نیست ، اگه تهیونگ کوتاه نیومد کوک می‌تونه بی‌هوشش کنه‌و تا فردگاه ببرتش
هفته دیگه دوشنبه، اولین روز کاری ، قرار بود وارد شرکتی که اخرین بار 5 سال پیش داخلش بود بشه
چمدونارو برداشتو جلوی در گذاشت ، برای بار صدم به تهیونگ قول داد که فقط بخاطر جلسه میره اونجا و بعدشم با اولین پرواز برمیگردن
با اینکه خودش دلش میخواست اونجا بمونه...اما دیگه جایی براش وجود نداشت!
.
.
.
دستشو رو شقیقه‌هاش کشیدو سعی کرد با نفسای عمیق خودشو اروم کنه
+لطفا از اتاقم برو بیرون
-"ولی رئیس_..."
اینبار صداشو بالاتر برد
+گفتم برو بیرون! ما چن روز دیگه یه جلسه خیلی مهم داریم و این وظیفه تو بوده که کاغذا، پرونده‌ها ، اطلاعات و خیلی چیزای دیگه‌رو مرتب کنی!؛ اما متاسفانه بعد دوماه هنوز داری یاد میگیری یه قهوه ساده‌رو درست کنی
انگشت اشارشو سمتش گرفتو تهدیدوار ادامه داد
+امشب اضافه‌کار وایمیستی و کارای عقب افتادتو انجام میدی مفهومه؟!
به ارومی سر تکون داد
+"ب..بله رییس..."
+بیرون.
تعظیمی کردو درحالی که تلاش میکرد بغضشو کنترل کنه از در خارج شد
بلافاصله پشت سر لایلا ، تمین وارد اتاق شدو جیمینو دید که داره وسایلشو جمع میکنه
-عو رییس کوچولو دوباره عصبی شده؟
جیمین کلافه بهش نگاه‌و سعی کرد صداشو بالا نبره کیفشو رو کاناپه پرت کردو سمت تمین رفت
سرشو رو سینه تمین گذاشتو بغلش کرد..خودشم یکم از کارش تعجب کرده بود ولی اون لحظه واقعا به یه ارامش نیاز داشت
چشماشو بسته بودو خودشو بین بازوهای تمین جا کرد
+تمین..میخوای امروز بریم بیرون؟
سرشو بالا اوردو به چشمای همدیگه خیره شدن
حسی که اون لحظه تمین داشت غیر قابل توصیف بود..چشماش طوری برق میزد که انگار قهرمان بچگیاشو دیده
با دستش صورت جیمینو قاب کردو نوک بینیشو بوسید
-معلومه که میخوام جیمینم..میخوای کجا بریم
جیمین ازش فاصله گرفتو کیفشو از رو مبل برداشت
+بیا فقط بریم یه شام اروم بخوریم
.
.
.
دوباره...
دوباره نه...
لطفا..لطفا اینکار با من نکن
دوباره نباید اتفاق بیوفته..نه!
همه چیزو همه چیز دوباره داشت تکرار میشد
میتونست از شیشه هواپیما ، بین تاریکی شب ، نورای براق شهر سئولو ببینه
هر دقیقه ، هر لحظه و هرثانیه داشتن نزدیک‌تر میشدن
جفتشون بعد 5 سال داشتن برمیگشتن به جایی که واقعا بهش متعلق بودن...
5..4..3..2..1..هواپیما روی زمین نشست
نفس عمیقی کشید ، منتظر موندن هواپیما یکم خلوت شه تا راحت‌تر پیاده شن
تهیونگ دستشو رو دست جونگکوک گذاشت
-به خونه خوش اومدی جئون
+توعم کیم...
جفتشون لبخند زدنو بلند شدن ، از هواپیما خارج شدنو منتظر موندن چمدوناشونو تحویل بگیرن
بعد از تحویل گرفتن چمدونا ماشین گرفتنو تصمیم گرفتن تا
زمان برگشتشون تو خونه‌ی تهیونگ بمونن تا شاید تهیونگ یجوری بتونه این مدتو براش جبران کنه
.
.
‌‌.
گلاسه ویسکیشو رو میز گذاشتو سیگارشو داخل جا سیگاری فشار دادو خاموشش کرد
دستشو سمت گوشیش دراز کردو تماس شماره ناشناسو وصل کرد ، گوشیشو کنار گوشش گذاشت‌و بدون هیچ حرفی منتظر موند تا صدای اون پسرو بشنوه
-مین یونگی؟...هوم.. یه خبر برات دارم
نفس عمیقی کشیدو سرشو به پشتی مبل تکیه داد
+سریع باش بچه داری وقتمو میگیری!
-الان برای گفتنش خیلی دیره...ولی خب (خنده) احتمالا الان دوست عزیزتون فقط چند کیلومتر ازتون فاصله داره
با حرفی که شنید صاف سر جاش نشستو صداشو صاف کرد اخم کمرنگی کرد
+منظورت چیه؟! درست صحبت کن
-هوم..یه چیزایی فهمیدم، فک کنم داشت درباره‌ی یه جلسه صحبت میکردن..و اینکه با دوست پسر جذابش داره میاد..همون قد بلنده که صورت بی‌نقصی داره_...
نمیخواست دیگه چیزی از اون گوشی لعنتیش بشنوه ، گوشیشو قطع کردو نفس کلافه‌ای کشید، دستشو داخل موهاش کشیدو چشماشو بست تا بتونه چیزایی که شنیده رو هضم کنه
+جلسه...جلسه
گوشیشو برداشتو تاریخ جلسرو دوباره چک کرد...سه روز..سه روز...فقط سه روز
نمیدونست چطوری قراره با جونگکوک دور یه میز بشینن‌و خودشو کنترل کنه که با مشت نزنه تو صورتش
تا الانم خیلی خودشو کنترل کرده بود ، اون روز که با جیمین بودن...لعنتی....دلش میخواست انقد بزنتش که دیگه نتونه حرکت کنه
+باید همون موقع میکشتمش...مرتیکه
کلمه اخرشو فریاد زدو از رو کاناپه بلند شدو سمت حمومش رفت شاید اینطوری یکم اروم میشد...
____________
گوشیشو خاموش کردو کنار بالشش گذاشت، به پهلو دراز کشیدو دستشو زیر سرش گذاشت
به چشمای بسته‌ی تمین خیره شد... مغزش زیبایی اونو تحسین میکرد اما قلبش..قلبش مدام تمینو با اون مرد مقایسه میکرد
رشته افکار با صدای خواب‌الود تمین پاره شد
-به چی خیره شدی
چشماشو باز کرد..حالا جفتشون به‌هم خیره شده بودن
جیمین لبخندی زد، دست دیگشو بالا اوردو موهای تمینو کنار زد
+فردا قراره با یونا برم خرید میخوای بیای؟
دست جیمینو گرفتو بوسید و متقابلا لبخند زد
-شما دوتا کوچولوها برید خوش بگذرونید، یکم کار دارم خریدتون که تموم شد میام دنبالتون باهم غذا بخوریم
جیمین چشماشو بستو زیر لب تشکر کرد، خودشو داخل بغل تمین موچاله کردو جفتشون کم‌کم وارد دنیای رویاهاشون شدن.
.
.
.
این روزا جزو روزای مورد علاقه.ی جیمین بود، یه تعطیلی خفن برای اینکه با اون دختر کوچولو بره بیرون‌و خوش بگذرونه
یونا دختر کوچولویی که عاشق خرید کردن بود بهترین دوست جیمین به حساب میومد، بین همه‌ی مشکلاتی که جیمین داشت فقط یونا باعث میشد اون از ته دلش بخنده.
بخاطر ترافیک همیشگی سئول قرار بود مامان یونا "یوری" اونو بیاره سمت بازار، پس اونا یه جایی تو بازار باهم قرار گذاشتن.
جیمین جای همیشگی منتظر اون کوچولو بود که با صدای نازک‌و کوچلوی یونا به پشت سرش نگاه کرد
~آپاااا
جیمین لبخندی زدو رو زانوهاش نشست، یونا خودشو تو بغل جیمین پرت کردو محکم بغلش کرد
بلند شدو به یوری سلام کردو بغلش کرد
-یونا~~ چند بار گفتم جیمین هیونگو آپا صدا نزن
جیمین سر یونارو بوسید‌و لبخند زد
+اشکالی نداره...درواقع این خیلی کیوته
یوری لبخندی زدو پشت یونارو نوازش کرد
-باشه پس من دیگه میرم..مراقب همدیگه باشین
جفتشون با یوری خداحافظی کردن‌و سمت بازار رفتن
______________________
گوشی‌و رو گوشش فشار دادو سعی کرد صدای تهیونگو بشنوه
+تهیونگ میشه فقط لیست خرید و برام بفرستی؟ نمیتونم صداتو بشنوم
گوشی‌و قطع کردو با کلافگی به اطرافش نگاه کرد...خیلی وقت بود که اینجا نیومده بود
نگاهش و به اطراف چرخوندو چیزی که دیدو باور نمیکرد
اون...جیمین بود؟ جیمینِ خودش؟!!
با دقت به چیزی که میدید نگاه کرد
انگار همه‌چیز ثابت شده بود، نمیتونست پاهاشو حرکت بده
هیچ صدایی نمیشنید انگار کَر شده بود
وقتی جیمین رو زانوهاش نشست‌و اون بچه کوچیک تقریبا 4 ساله‌رو توی بغلش گرفت انگار دنیا رو سرش خراب شد
~آپاااا~~
آپا؟ نه امکان نداره...
صحنه بعدی...اون دختر زیبا‌و خوش‌فرم، با موهای بلندو قشنگش
همه‌ی اینا مثل یه کابوس بزرگ بود، همه‌چیز ذره ذره داشت جونگکوکو نابود میکرد
دستشو داخل موهاش کشیدو چشماشو روهم فشار داد
+امکان نداره..اون جیمین نبود، فقط خیلی شبیهش بود...اره
با صدای نوتیف گوشیش به پیامک تهیونگ خیره شد
باید تمرکز میکرد‌و خریدشو انجام میداد
داخل بازار رفتو سعی کرد خودشو قانع کنه‌که اون جیمین نبوده
.
.
.
+ته، حرفمو باور نمیکنی؟
نفس کلافه‌ای کشیدو سرشو از گوشیش دراورد و به اون بانی‌ای که پعد مدت‌ها عشق اولشو دیده بود، خیره شد
-جونگکوکا فقط یه درصد احتمال داره همدیگه‌رو اونجا ببینید احتمالا اشتباه کردی
جونگکوک نفس عمیقی کشیدو رو کاناپه نشست
گوشیشو برداشتو برای چندمین بار به اون جونگهیون پیر زنک زدو بعد چنتا بوق تلفن قطع شد
+یعنی چی..ما فردا جلسه داریم‌و اون هنوز جواب نمیده
تهیونگ بدون اینکه به حرفش فکر کنه بلافاصله جواب داد
- شاید منظورشون از پارک، جیمین بوده
از رو کاناپه بلند شدو خمیازه کشید
-به هر‌حال من میرم بخوابم، شب بخیر جئون
و جونگکوکو بین افکار پیچیده خودش تنها گذاشت...
________________
Seoul-----7am
همه توی اتاق جلسه منتظر بودن اما رئیس هنوز نیومده بود..
لایلا وارد اتاق شدو پرونده‌هارو روبه‌روی هرکدوم از سهامدارا قرار داد‌و کنار صندلی ریاست وایستاد
یکم بعد جیمین و تیم حسابداری و it (یونگی، جی‌هوپ، تمین....) وارد اتاق جلسه شدنو همه به احترامشون بلند شدن

جونگکوک با دیدن جیمین از جاش بلند شدو از دیدن دوباره اون، تو قلبش اشوب شد
هرکس روی صندلی خودش نشست، جیمین نگاهشو بین همه چرخوند
جوری به جونگکوک نگاه کرد که انگار هیچوقت همدیگه‌رو ندیده بودن...یه غریبه...یه سهامدار معمولی

صداشو صاف کردو حرفاشو شروع کرد
+بابت تاخیر متاسفم...شاید براتون سوال شده‌باشه من اینجا چیکار میکنم، درواقع پدرم درگیر بیماری‌ای شده که درحال حاضر مدیریت شرکت دست منه
پرونده‌ای که جلوش بودو باز کردو با زدن پشت خودکارش رو میز، خودکارشو باز کرد
+خیلی‌خب...شروع میکنیم، برگه‌هایی که جلوتونه رشد سهام هر کدوم شماهاست...
جونگکوک نمیتونست خودشو کنترل کنه تمام مدت محو تماشای اون پسر ریز جسته‌ای بود که تو اون کت شلوار لعنتی عالی به‌نظر میرسید
میتونست نگاهای خیره یونگی‌رو رو خودش حس کنه، اما لعنت بهش...فرشته زندگیش با اون رنگ موی متفاوتش روبه‌روش نشسته بود...


But I Love You...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora