"part 6"

205 40 1
                                    

ساعت تقریبا نزدیک 5 بود که از تو بلند گوی فرودگاه اعلام کرد پرواز به مقصد لس‌ان‌جلس میتونن کارت پروازشونو بگیرن
جیمین داشت سمت گیت 2 میرفت که با صدای یونگی متوقف شد
¢منم همراهت میام
جیمین برگشتو سوالی به یونگی نگاه کرد
×هیونگ مجبور نیستی...
یونگی با بیخیالی دستشو تو جیبش گذاشتو از کنار جیمین رد شد
¢الان وقت این حرفارو نداریم مارشمالو بعدشم من از قبل چمدونم‌و با پرواز فرستادم
جیمین متحیر دنبال یونگی راه افتاد
×چرا بهم نگفتی خودتم میای
یونگی تو صف وایستادو زیر چشمی به جیمین نگاه کرد
¢نمیتونستم اجازه بدم تنها بری دیدن جونگکوک نکنه یادت رفته بهم بدهکاری؟
×نه هیونگ یادم نرفته ولی...
یونگی با بالا اوردن انگشت اشارش حرف جیمینو قطع کرد
¢هیچ ولی دیگه‌ای وجود نداره پارک جیمین

بعد از اینکه کارتای پروازو گرفتنو چمدون جیمینو تحویل دادن بعد از یه ربع سوار هواپیما شدن
جیمین با پاش زمینو ضرب گرفته بودو دستاشو تو هم قفل کرده بودو با استرس به اطراف نگاه میکرد
در همین حال یونگی خیلی ریلکس یه کتاب تو دستش گرفته بودو تظاهر میکرد داره اون کتاب لعنتیو میخونه
¢مشکلت چیه پارک
بدون اینکه به جیمین نگاه کنه اینو گفت و صفحه کتابشو ورق زد
×هیونگ...میشه دستمو بگیری؟
یونگی دستشو جلو بردو دستای کوچیک جیمینو تو دستاش گرفت و رو پای خودش گذاشت
¢یادم نبود دارم با یه مارشمالو کوچولو میرم سفر
همینطور که خطای کتابشو دنبال میکرد برای اینکه ارامش بیشتری به پسر کوچولوش وارد کنه با انگشت شستش پشت دستای نرم جیمینو نوازش کرد
جیمین که اروم تر شده بود چشماشو بستو سعی کرد فقط به حرکت ارامش بخش دستای هیونگش توجه کنه
Los Angeles_10:00 pm
جونگکوک که هر روز بیکار تر از دیروز میشد رو تختش دراز کشیده بودو مشغول کتاب خوندن بود که با شنیدن صدای نوتفیکیشن گوشیش کتابو کنار گذاشت
با دیدن اسم پارک جونگهیون اخمی کردو پیامشو باز کرد
"جیمین 4 ساعت پیش از کره خارج شد و سمت لس‌ان‌جلس اومد فهمیده کجایی‌و داری با کی زندگی میکنی"
نمیتونست چیزایی که میبینه رو باور کنه...دلش میخواست از خوشحالی پرواز کنه...این یعنی جیمین ازش متنفر نیست یعنی اگه براش توضیح بده میبخشتش
کم‌کم نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزنه که با پیام بعدی لبخندشو جمع کرد
"حواستو جمع کن جئون،این مثل یه بازی میمونه یه حرکت اشتباه تورو کاملا از دور بازی خارج میکنه..یادت نرفته که چی بهت گفتم؟اگه جمین اومد سراغت فقط بهش نشون بده در کنار معشوقه جدیدت خوشحالی"
و بله! بعد چندروز جونگکوک یه خوشحالی زود گذر رو پشت سر گذاشت
به سرعت از اتاقش خارج شدو سمت طبقه پایین رفت
-تهیونگاااا...تهیونگگگ
و با تهیونگ مواجه شد که لپاش پر از پفیلا بودو سوالی داشت نگاش میکرد
جونگکوک خنده‌ای کردو با یاداوری کاری که با تهیونگ داشت سریع سمتش رفت و کنارش نشست
گوشیشو سمت تهیونگ گرفت
-بخونشون
تهیونگ تو سکوتو با دقت داشت پیامارو میخوند
بعد از قورت دادن پفیلاها دور دهنشو تمیز کردو به جونگکوک نگا کرد
&ینی اگه جیمین اومد سراغت ما باید مثل کاپلا رفتار کنیم؟
جونگکوک که به نقطه نا معلومی زل زده بود سرشو تکون داد
-اره...باید کاری کنم جیمین ازم متنفر باشه..
صداش تحلیل رفته بود...دیگه اون جونگکوک قدیم نبود
دیگه زیاد نمیخندیدو شوخی نمی‌کرد تنها چیزی که عوض نشده بود علاقش به جیمین بود...اون هنوزم از صمیم قلبش عاشقش بود...

But I Love You...Where stories live. Discover now