نور خورشید داخل اتاق افتاده بود و اتاقو روشن کرده بود پوست روشن پسر کوچیکتر زیر نور میدرخشید...
دستشو روی تخت، کنارش کشیدو سردی دلچسبی رو حس کرد...اما چیزی یا کسی که دنبالش میگشت کنارش نبود
به ارومی چشماشو باز کردو سرجاش چرخ کوچیکی زد
پشت سرش تمینو دید که داشت لباسشو تو اینه مرتب میکرد
+صب بخیر
تمین نگاهی به اون پسر ریز جثه انداخت و دوباره خودشو تو اینه نگاه کرد
-بیدار شدی؟
+هوم...
کشوقوسی به بدنش داد
+هنوز خوابم میاد
کراواتشو محکم کردو موهاشو مرتب کرد
-روز تعطیلته، استراحت کن
جیمین خندهای کردو پتو رو تا زیر گردنش بالا اورد
+حتما خیلی ناراحتی که تو روز تعطیل برات جلسه چیدم
سمت جیمین اومد
-اره خب یکمم عصبی...ولی اشکال نداره
جفتشون خندیدن، تمین به جیمین نزدیک شدو پیشونیشو بوسید
+اگه دیر کنی یونگی هیونگ اخراجت میکنه
-اوه میدونم...پس من دیگه میرم
+موفق باشی...
سمت در رفتو قبل از خارج شدن رو پاشنه پاش چرخید
-ممکنه شب دیر برگردم
+چی؟!
قبل از اینکه جیمین سوالای بیشتری بپرسه از اتاق خارج شدو درو بست
خودشو داخل پتو موچاله کرد
+معلوم نیست دوباره داره چیکار میکنه
.
.
.
.
10:35pm
صدای اهنگ ملایمی از تو اسپیکر پخش میشد
درحالی که با اهنگ زمزمه میکرد اشپزخونهرو مرتب میکرد
با شنیدن صدای در سرشو از اشپز خونه بیرون اوردو تمین و دید که کلی وسیله خریده بود
لبخندی زدو سمتش رفت
+برگشتی...جلسه چطور بود
رو پنجه پاش وایستادو بوسه ارومی رو لباش گذاشت
-خوب بود
تمین پشت سر جیمین وارد اشپزخونه شدو وسایلارو رو میز گذاشت
-بیا امشب یکم خوش بگذرونیم
جیمین سمت پلاستیکا رفتو نگاهی به خوراکیا انداخت
+عوووو...فیلم ببینیم؟!
-ببینیم
با کمک همدیگه میزی که جلوی تلویزیون بودو پراز خوراکی کردن و البته نباید نوشیدنیرو فراموش کرد
جیمین فیلمو انتخاب کردو تمین با اخرین سینی مزه سمت جیمین اومد
+فک کنم تا صبح باید بیدار بمونیم
تمین خندهای کردو کنار جیمین نشست
-بیا فیلم ببینیم
جیمین فیلمو پلی کرد
سمت میز خم شدو گلاسههاشونو پر کرد
یکی از گلاسه هارو به تمین دادو مال خودشو برداشت
خودشو تو بغل تمین جا کرد و تمین مشتاقانه ازش استقبال کرد
گلاسههاشونو بههم زدنو یکم ازش سر کشیدنو مشغول فیلم دیدن شدن
.
.
.
.
-اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟!+نه!نمیفهمم...چون منِ لعنتی پنج سال کامل مهم ترین ادم زندگیمو اذیت کردم و حالا نمیدونم دارم چه غلطی میکنم
همینطور که با عجله لباس میپوشید کلمههاشو فریاد میزد
-میشه حداقل بگی داری کجا میری؟
برگشتو به تهیونگ که پشت سرش وایستاده بود نگاه کرد
+میرم باهاش حرف بزنم
-جونگکوک شوخیت گرفته؟!ساعت 11 شبه
از کنارش رد شدو از اتاق خارج شد
+حتی اگه خواب باشه هم مهم نیست میتونم تا فردا صبح جلوی خونش منتظر بمونم
سوییچ ماشینشو برداشتو سمت در رفت
تهیونگ دستشو داخل موهاش بردو نفس کلافهای کشید
-رسما دیوونه شدی
+حق باتوعه من دوونه شدم.
کفششو پوشیدو درو باز کرد
-موقع رانندگی مراقب باش
بدون حرف دیگهای از خونه خارج شد
.
.
.
پاشو رو گاز فشار میدادو از بین ماشینا رد میشد
شمارش ماشینایی که بخاطر سرعتش براش بوق میزدن از دستش در رفته بود
اولش مطمئن نبود که جیمین هنوزم اونجا زندگی میکنه یانه اما اخرین امیدش برای دیدن جیمین همین بود
یا امشب باید حرفاشو میزد یا هیچوقت دیگهای نمیتونست این کارو کنه
داخل کوچهای پیچید و نزدیک خونه پارک کرد
تمام اون خاطرات مجبورش میکردن این کارو انجام بده..باید این کارو برای جفتشون انجام میداد
چراغ داخل خونه روشن بود و این جونگکوکو امیدوار تر میکرد
از ماشین پیاده شدو قدمای مردَدِشو سمت در برداشت
لب پایینشو گاز گرفتو زنگو فشار داد......
-----------
با صدای زنگ جفتشون تعجب کردن
+این وقت شب کیه...
-من باز میکنم
با فشاری که جیمین به سینه تمین وارد کرد، وادارش کرد سرجاش بشینه
+مشکلی نیست
تمین فیلمو قطع کرد و چنتا از پاستیلای رو میزو داخل دهنش گذاشت
جیمین سمت در رفت و درو باز کرد
با دیدن کسی که پشت در بود خون رو رگاش یخ زد...اب دهنشو قورت دادو صداشو صاف کرد
+ا..اقای جئون،مشکلی پیش اومده...؟
صدای جیمین لرزهای تو بدنش انداخت، دلتنگی زیادی که نمیدونست چطوری باید جبرانش کنه
اون پسر هیچوقت عوض نمیشد...هنوز مثل همیشه لباس لانگو شلوارک...دقیقا مثل همیشه!
چند بار دهنشو بازو بسته کرد اما نتونست حرفی بزنه دقیقا مثل ماهیای که التماس یکم اب میکرد
#جیم...(چشماشو رو هم فشار دادو نفس عمیقی کشید) اقای پارک....ما باید صحبت کنیم
+چه حرفی انقد ضروریه که این وقت شب اینجایید...ما میتونیم تو شرکت صحبت کنیم!
#ولی_...
-جیمیناا کی پشت دره
با صدای یه نفر دیگه جونگکوک به پشت سر جیمین نگاه کرد...اون تنها نبود
جیمین درو بیشتر باز کرد...حالا جونگکوک میتونست تمینو که روی کاناپه نشستهو داره گلاسشو پر میکنه ببینه
تمین سرشو بالا اوردو جونگکوکو بیرون در دید
از جاش بلند شدو سمت در رفت
پشت سر جیمین وایستادو دستشو رو در گذاشت
-ساعت کاری تموم شده جئونشی الان باید برگردی خونهو استراحت کنی
#این موضوع ربطی به تو نداره
تمین خندهای کرد و دستشو رو شونه جیمین گذاشت
-این موضوع دقیقا به من مربوط میشه
جیمین ابدهنشو قورت داد..نمیخواست نصف شبی جنگ اعصاب داشته باشه
+تمین...تو برو منم یکم دیگه میام
تمین بدون اینکه نگاهشو از جونگکوک بگیره از در فاصله گرفت و سمت کاناپه برگشت
جیمین دوباره نگاهشو به جونگکوک داد...نمیخواست به خودش دروغ بگه..اون واقعا دلتنگ جونگکوک بود
نفس عمیقی کشیدو خودشو جمع کرد
نگاهشو از جونگکوک گرفت چون مطمئن بود نمیتونه تو چشماش نگاه کنهو چیزی بگه
+بهتره از اینجا بری...
شنیدن این چنتا کلمه اونقد سخت بود که به زور داشت خودشو کنترل میکرد
جیمین عقب رفت که درو ببنده
اما جونگکوک هنوز نظرش عوض نشده بود باید امشب همهچیزو روشن میکرد
قبل از بسته شدن در فشاری به در وارد کردو خودشو داخل خونه انداخت
این کارش باعث شد جیمین چند قدم عقب بره
نگاهایی که احساسای مختلف توش بود..ترس، تعجب،دلتنگی، خوشحالی
تمین از جاش بلند شدو سمت اون دونفر که به هم زل زده بودن رفت
جونگکوک نگاهشو به تمین داد
#من فقط میخوام باهاش صحبت کنم
بدون حرف دیگه ای دست جیمینو گرفتو دنبال خودش سمت پلهها کشید
-جونگکوک!!!
جیمین میخواست مقاومت کنه اما نمیتونست..قلبش بهش اجازه نمیداد
دنبال جونگکوک وارد اتاق مهمان شد...درواقع جونگکوک جیمینو داخل اتاق هل دادو پشت سرش درو قفل کرد
جیمین وسط اتاقی که با یه مهتابی کوچیک روشن بود وایستاده بودو سرشو پایین انداخته بود
نگاه کردن به جونگکوک همهچیزو سختتر میکرد
یاد روزی افتاد که بخاطر جونگکوک رفته بود لسانجلس
جیمینم فقط میخواست با جونگکوک حرف بزنه...
رشته افکارش با صدای گرفته جونگکوک پاره شد
#جیمین...
خیلی وقت بود این اسمو با این صدا نشنیده بود
صدای ضربان قلبش تو سرش میپیچید
اون اتاق لعنتی اونقد ساکت بود که اگه دستگاه تهویه اتاق روشن نبود میتونست شرط ببنده حتی جونگکوکم میتونست صدای قلبشو بشنوه
دستشو رو قلبش گذاشتو چشماشو رو هم فشار داد و اروم زمزمه کرد
+تمومش کن...
جونگکوک قدمای ارومشو سمت جیمین برداشت
#لطفا بزار حرف بزنم جیمین...
+نمیخوام اسممو از توعه لعنتی بشنوم
صداش هنوزم همونقد اروم بود و این جونگکوکو میترسوند
اونموقع بیشتر از هر لحظه دیگهای ارزو میکرد جیمین سرش داد بزنه...ارزو میکرد مثل قدیما عصبانی شهو خودشو خالی کنه
این نشونه بدی بود...جیمین درد زیادیرو تحمل میکرد
+من همهی چیزایی که نیاز بود بشنومو شنیدم
حالا با چشمایی که پراز اشک بود به جونگکوک نگاه میکرد
جونگکوک باورش نمیشد خودش باعث این اشکا شده....قبلا اگه جیمین اینطوری گریه میکرد جونگکوک رسما کسی باعث این اشکا بودو میکشت
اما حالا چی...
قدم دیگهای سمت جیمین برداشت اما جیمین عقب رفت و این باعث شد جونگکوک سر جاش وایسته
YOU ARE READING
But I Love You...
Fanfiction-"لطفا جیمینا..من..من واقعا عاشقتم" جیمین تکخندهای کردو سرشو تکون داد +"نه!اشتباه نکنید جئون شی کسی که اینجا واقعا عاشق بود فقط من بودم تو فقط تظاهر به عاشق بودن میکردی" جونگکوک حرفی نداشت بزنه...چی میخواست بگه؟حق با جیمین بود جونگکوک کسی بود که تر...