"part 7"

225 37 0
                                    

به اطرافش نگاه کرد..چیزی جز تاریکی دیده نمیشد
با دقت بیشتری نگاه کرد...
میتونست ببینه بین اونهمه تاریکی چیزی تضاد اون سیاهی محضه....
یه نور...یه روشنایی...یه امید
نزدیک تر رفتو به جسم روبه‌روش با دقت بیشتری نگاه کرد
پسر ضریفی با موهای بلوند که لباس حریر سفیدش اونو شبیه فرشته ها کرده بود
پشتش بهش بود..پس نمیتونست صورتشو ببینه ولی میتونست حس کنه اون یه فرشته بی نقصه
با لطافت دستشو رو شونه‌ی پسر روبه‌روش گذاشت و در کسری از ثانیه پسر کوچیکتر برگشتو بهش نگاه کرد
خدای بزرگ...این یه تابلوی نقاشی فوق‌العادست
زبونش بند اومده بود...برای یه لحظه همه‌چیزو فراموش کرد
اون جیمینش بود! پسری که عاشقش بود حالا جلوش ایستاده بود
مستقیم تو چشمای هم زل زده بودن اما..اما یه چیزی درست نبود
-ج...جیمین
میخواست بغلش کنه ولی جیمین ارتباط چشمیشو باهاش قطع کرد و به جایی پشت سر جونگکوک نگاه کرد
به طرز غیر قابل باوری حالت چشماش عوض شد و لبخند قشنگی زد...لبخندی که فقط مخصوص جونگکوک بود
اما مگه جونگکوک الان روبه‌روش نبود؟ ینی چی پشت سرش بود که جیمین اونقد قشنگ بهش لبخند میزد
میترسید... میترسید برگرده و با چیزی یا کسی مواجه بشه که نمیخواد
دوباره به چشمای براق جیمین نگاه کرد ولی نگاه جیمین هنوز به پشت سرش بود
تصمیمشو گرفت...میخواست برگرده و ببینه کی جرعت کرده باعث برق چشمای جیمینش بشه
به ارومی سرشو برگردوند و به پشت سرت نگا کرد توقع داشت با یونگی روبه‌رو شه ولی...
ولی اون دیگه کی بود.‌..پسر قد بلندی که موهای مشکی با چشمای زیبا داشت...بدن ورزیده‌و هیکلی برازنده یه مرد کامل،صورت خوش تراشش و لب های برجستش
جیمین به اون لبخند میزد؟
یه لحظه...فقط یه لحظه پلک زد...
جیمین الان جلوی اون پسر بود...دقیقا روبه‌روش و نزدیکش..خیلی نزدیک
حاضر بود نصف زندگیشو شرط ببنده که تاحالا همچین کسیو ندیده...حتی مطمئن بود جیمین دوستی با این مشخصات نداره
میخواست چیزی بگه..میخواست بگه به چه حقی به جیمین من نزدیک شدی..با اجازه کی بغلش کردی و به زیباییاش خیره شدی
میخواست سمتش حمله‌ور شه‌و دونه دونه موهاشو بکنه
اما فقط میتونست به نمایش غمگین روبه‌روش نگاه کنه
جیمین درحالی که لب پایینشو جلو داده بود با حالت کیوتی شروع به حرف زدن کرد
¢تمینا...چرا انقد دیر کردی دلم برات تنگ شده بود
تمین؟پس اسمش این بود و جونگکوک مطمئن‌تر شد که کسیو به اسم تمین تو زندگی جیمین ندیده
چندش اورد بود...اون لبخند لعنتی رو صورتش به شدت چندش اور بود
خم شدو نوک بینی جیمینو بوسید
÷متاسفم جیمینی
جیمین لبخندی زدو سرشو رو سینه تمین گذاشت
¢مشکلی نیست مهم اینه‌که الان اینجایی
سرشو بالا اوردو سطحی لبای تمین‌و بوسید
این تیر اخر به قلب جونگکوک بود!
دیگه نمیتونست بیشتر از ببینه...چشاشو بستو محکم فشارش داد امیدوار بود وقتی چشماشو باز میکنه دیگه اونجا نباشه
اما وقتی چشماشو باز کرد دعا میکرد کاش کور میشدو هیچوقت اونارو نمیدید
دستای تمین ماهرانه بدن جیمین رو لمس میکردنو لباشون رو همدیگه حرکت میکرد
داشت دیوونه میشد...هرجارو نگا میکرد اونارو میدید
صورتش از گریه خیس شده بودو دنیا دور سرش میچرخید
دستشو لای موهاش بردو به سرش چنگ زد...همه‌چیز خیلی بی رحم بود!
دوباره چشماشو بست اما اینبار محکم تر...با صدای بلندی که تو سرش پیچید سریع چشماشو باز کرد
این بار خبری از جیمین یا عشق بازیش با اون پسر عجیب نبود...تنها چیزی که بود سقف اتاقش بود
گلوش خشک شده بودو عرق کرده بود..قلبش به سرعت به سینش میکوبیدو سرش به شدت درد میکرد،انقد که حاضر بود سرشو بکوبونه به دیوار تا اروم شه
دستشو زیرش اهرم کردو به ارومی از رو تخت بلند شد
هیچ ایده‌ای نداشت که ساعت چنده یا چقدر خوابیده
فقط میخواست از شر اون حس لعنتی خلاص شه
از اتاقش خارج شدو به ارومی از پله‌ها پایین رفت
سمت اشپزخونه رفتو به گلوش یکم اب هدیه کرد
تازه یادش اومد قبل از اینکه بخوابه چقد بد با اون تهیونگ بیچاره بد برخورد کرده بود....خودش ازش خواسته بود اینکارو کنه پس چرا عصبی بود
دستو تو موهاش بردو اونارو عقب فرستاد
&جونگوکا
با صدای ارومو خواب‌الود تهیونگ به خودش اومد و به پشت سرش نگا کرد
تهیونگ هنوز همون لباسارو پوشیده بود انگار اونقدری که میگفت ازشون بدش نمیومد
جونگکوک لبخندی زد و بطری ابو داخل یخچال برگردوند
-چیزی شده؟!
مث خود تهیونگ به ارومی گفت
تهیونگ با قدمای اروم نزدیکش شد و با نگرانی نگاش کرد
&کوکی...حالت خوبه؟چرا انقد عرق کردی
جونگکوک دستشو رو گردنش کشیدو نگاهشو از تهیونگ گرفت
-مشکلی نیست ته...میدونی هوا یکم گر_...
&چرت نگو احمق ما الان اخرای پاییزیم هوا از همیشه سرد تره
جونگکوک به پاهای تهیونگ اشاره کرد
-خودتم شلوارک پوشیدی
&با من بحث نکن ابله
دستشو گرفو سمت میز کشوندش...با فشار ارومی به شونش مجبورش کرد رو صندلی بشینه
دستشو رو پیشونی خیس عرق جونگکوک گذاشت
&تب داری...
سریع سمت کمد رفتو داخلش دنبال یه سری قرص گشت
جونگکوک دستشو زیر چونش گذاشته بودو به کارای تهیونگ نگا میکرد
یکم بعد ته با چنتا قرص‌و یه لیوان اب تو دستش سمتش اومد
&اینا برای تب بالاته...
به یه قرص اشاره کرد
&اگه سردرد داری این_...
جونگکوک منتظر ادامه‌ی حرفش نشدو همون قرصو برداشت
دوتا از اون قرص برداشتو داخل دهنش گذاشت و پشت سرش یه عالمه اب خورد
لیوانو رو میز گذاشتو از رو صندلی بلند شد
-خب دیگه الان خوب میشم...ممنونم تهیونگا شبت بخیر
با لبخند بزرگی اینو گفت و تهیونگ متعجبو همونجا تنها گذاشت
به سرعت از پله ها بالا رفتو به اتاقش برگشت
رو تختش دراز کشیدو دستشو رو چشماش گذاشت...نه میتونست بخوابه نه میتونست چشماشو باز نگه داره
سعی میکرد به چیز دیگه‌ای جز خواب مزخرفش فک کنه تا شاید یکم از درد سرش کم بشه
چیزی نگذشت که با صدای در اتاقش چشماشو باز کرد
تهیونگ با سطل ابی کنارش رو تخت نشست
&باید تبتو بیارم پایین پس لطفا خفه‌شو بزار کارمو بکنم
جونگکوک خنده‌ای کردو دستشو زیر سرش گذاشت و به تهیونگ خیره شد
تهیونگ نفس عمیقی کشیدو دستمال نمدارو به ارومی رو پیشونی کوک گذاشت
کوک بخواطر سرمای دستمال لرزش خفیفی تو بدنش ایجاد شد
&بهت گفته بودم وقتی حموم میکنی موهاتو خشک کن که سرما نخوری
جونگکوک چشماشو بستو رو دستمال نم دار رو سرش تمرکز کرد
-انقد غر نزن ته کارتو بکن
&اگه سرما نخوردی پس این چه وضعیه
همونطور که چشماش بسته بود دستشو سمت لباسش بردو چنتا از دکمه‌هاشو باز کرد چون به طرز وحشتناکی داشت تو تب میسوخت
تهیونگ که متوجه این شده بود دستمال دیگه‌ایو خیس کردو رو گردن جونگکوک کشید
-خواب جیمینو دیدم
با بیخیالی اینو گفت اما تهیونگ خیلی کنجکاو شده بود
دستش از حرکت ایستادو به چشمای بسته‌ی کوک نگاه کرد
&خب؟
جونگکوک چشماشو باز کردو به تهیونگ نگاه کرد
دستمالو از پیشونیش برداشتو تو سطل انداختش
نیم خیلی شدو به تهیونگ خیره شد
-جیمین یه نفر که اسمش...تامین؟تمین؟یه همچین چیزایی بودو میبوسیدو لمسش میکرد
مثل حالت قبل رو تختش دراز کشیدو به سقف نگا کرد
-ولی اون فقط یه‌خواب بود
&جیمین...
با شنیدن اسم جیمین نگاهشو از سقف گرفتو به تهیونگ داد
&واقعا زیباست...مثل یه فرشته میمونه
تهیونگ به جونگکوک نگا کرد که با چشمای اتیشیش مواجه شد
تهیونگ قیافشو جمع کردو دستمالو از رو سینه جونگکوک برداشت
&باشه حالا پارم نکن...ایش
از رو تخت بلند شد
&با قرصی که خوردی حالت بهتر میشه
سمت در رفت و درو باز کرد
&شب بخیر جئون
-شب بخیر کیم
کوک لبخندی زدو بعد از رفتن تهیونگ کوچیک ترین ردی از لبخند رو صورتش نبود
چشماشو بست و خودشو جمع کرد و تلاش کرد بخوابه
.

But I Love You...Donde viven las historias. Descúbrelo ahora