با سرعت از پلهها بالا رفتو سمت اتاق مشترکش با جیمین رفت
وقتی سمت اتاق قدم برمیداشت ارزو میکرد جیمین اونجا نباشه، چون اصلا دلش نمیخواست اون جئونِ عوضی تو اتاق مشترکشون نفس کشیده باشه
وقتی درو باز کردو جیمینو اونجا ندید نفس عمیقی کشید
سمت اتاق مهمون رفتو درو باز کرد
با دیدن جیمین که گوشه اتاق تو خودش جمع شده و بود و بی صدا اشک میریخت قلبش موچاله شد...چه بلایی سر این پسر کوچولو اومده بود....
تازه فهمید از قسمت بزرگی از زندگی جیمین خبر نداره
قسمت بزرگی که هنوز مربوط به جونگکوک بود...و این واقعیت بود
جونگکوک کسی نبود که اومده بود وسط رابطشون، درواقع کسی که یهو از ناکجا اباد پیداش شده بود تمین بود.
چند قدم اروم سمتش برداشت و کنارش نشست...جسم کوچیکشو تو اغوش کشید...یه اغوش گرم و پر از عشق،
روی موهای ابریشمی به رنگ مشکیشو بوسید...رنگی که حالا میدونست سالهاست زندگی جیمین به اون رنگ دراومده
درحالی که نوازشش میکرد کنار گوشش زمزمه کرد
-اروم باش موچی کوچولو...درست میشه، همهچیز درست میشه بهت قول میدم
همین چنتا کلمه کافی بود که صدای گریه جیمین داخل اتاق تاریک بلند بشه
دستشو با صورتش پوشونده بود و سرشو به قفسه سینه تمین تکیه داده بود
+ متاسفم تمین.... متاسفم....من...من هنوز...دوسش دارم....
تمین سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشماشو به هم فشرد
این اخرین چیزی بود که میخواست بشنوه...اینکه جیمین هنوز اونو دوست داره
به وضوح میتونست شکستن قلبشو حس کنه...از اولم میدونست قراره اینطوری شه.
جیمینو محکم تر بغل کرد...نمیخواست از دستش بده اما نمیخواست جیمینو اینطوری ببینه
-اشکالی نداره جیمینم...متاسف نباش...
سرشو رو سر جیمین گذاشت و چشماشو بست و گذاشت اون قطره اشک مزاحم از چشمش خارج شه و رو گونش بریزه
چند دقیقه بعد جیمین تو بغل تمین به خواب رفته بود و هر از چند گاهی نالههای غمانگیزی از بین لبای نیمه بازش خارج میشد
تمین با درد غیر قابل توصیفی که توی قلبش به وجود اومده بود به صورت قشنگ جیمین خیره شده بود
اروم، غمگین، بیگناه، شکسته ، ساکت
فقط وقتی خواب بود میشد همچین شاهکار دلخراشیرو دید
اون هیچوقت جلوی بقیه انقدر شکسته بهنظر نمیرسید
همیشه قویو پراز ابهت، شادو خوشحال...با اون لبخند بی نقصش، یه پسر مهربون بود
دستشو زیر زانوی جیمین بردو به ارومی بلندش کرد و روی تخت گذاشت
باید یکم با خودش خلوت میکرد...باید مغزشو خالی میکرد
پتورو رو جیمین کشیدو به ارومی از اتاق خاج شد
از پلهها پایین رفت و بدن بی جونشو رو مبل انداخت
گلاسشو پر کرد، یه نفس همشو سر کشید
سیگاری رو لبش گذاشت و روشنش کرد
میخواست اون بطری لعنتیو سر بکشه و امشبو فراموش کنه
فراموش کنه که جیمین هنوز عاشق جونگکوکه.... بطریو برداشت و جرعهای نوشید و پک عمیقی از سیگارش گرفت
"اون هنوز عاشق جونگکوکه"....تا جایی که نفس داشت بطری رو سر کشید
اونا عاشق همدیگن... هربار که این جمله از سرش میگذشت بطری رو سر میکشید
تا جایی که دیگه چیزی داخل بطری نبود
سرش سنگین شده بود همه چیز گنگ بود و خونه دور سرش میچرخید
تلویزیون فیلمی که استاپ شده بودو نشون میاد...دونفر که همو میبوسیدن
دو نفری که عاشق همن...اونا عاشق همن
اگه میتونست بلند شه، قطعا بلند میشد و تلویزیونو خورد میکرد و هرتیکشو میکرد تو حلق جئون جونگکوک
_____________________________
با سردرد وحشتناکی از خواب بیدار شد
میتونست پف صورتشو حس کنه...میدونست دیشب انقدر گریه کرده بود که همینجا خوابش برده بود
یاد دیشب افتاد...مکالمه تقریبا رمانتیکش با جونگکوک...ضربان قلب شدیدش بخاطر اون بوسه غیر مستقیم و...حرفاش، کاش میتونست اون صدایی که اسمشو صدا میکرد و هرشب قبل از خواب بشنوه....
و همینطور...لعنتی....با یاداوری چیزی که به تمین گفته بود دستشو به پیشونیش کوبید و از جاش بلند شد
سردرد و سرگیجشو نادیده گرفتو از اتاق بیرون رفت
در اتاق مشترکشون باز بود و تمین اونجا نبود
از پلهها پایین رفت و با چیزی که دید نفسش بند اومد
تمین با بالاتنه لخت رو مبل خوابیده بود و ارنجش روی چشماش بود
نزدیک دوتا بسته سیگار کشیده بود و بطری مشروب خالی بود و رو زمین افتاده بود
میز بههم ریخته بود....سینی خوراکی که دیشب با سلیقه و وسواس خاصی چیده شده بود حالا روی زمین افتاده بود
تلویزیون هنوز روشن بود...کنترلو برداشت و خاموشش کرد
میخواست وسایلارو جمع کنه که گوشی تمین زنگ خورد
گوشیش رو زمین افتاده بود و ترک کوچیکی روش افتاده بود
گوشی و برداشت جواب داد و منتظر موند اول اون صحبت کنه
#چه عجببببب جواب تلفن کوفتیتو دادیییییی، معلوم هست کدوم گوری هستییییی
با پخش شدن صدای پر انرژی جیهوپ لبخند بیجونی زد
+سلام هیونگ
صداش هنوز گرفته و خسته بود
#عو..جیمین تویی؟!
ایندفعه صداش اروم تر و نگران تر بود
+اره...نگران نباش ما خوبیم...فک نکنم تمین امروز بتونه بیاد سرکار منم تا یه ساعت دیگه میام
#اوکی مراقب باش
قبل از اینکه جیمین چیزی بگه تلفنو قطع کرد و تصمیم گرفت سوال پیچ کردنشو به یه وقت دیگه موکول کنه
ج
YOU ARE READING
But I Love You...
Fanfiction-"لطفا جیمینا..من..من واقعا عاشقتم" جیمین تکخندهای کردو سرشو تکون داد +"نه!اشتباه نکنید جئون شی کسی که اینجا واقعا عاشق بود فقط من بودم تو فقط تظاهر به عاشق بودن میکردی" جونگکوک حرفی نداشت بزنه...چی میخواست بگه؟حق با جیمین بود جونگکوک کسی بود که تر...