part 5, the last part

337 55 16
                                    

...لی یونجون2...
با دیدن صحنه قتل حالش بد شد...لی سونگجین غرق در خون خودش دراز به دراز افتاده بود و سه ضربه به قفسه سینه،یک ضربه به شکم و ضربه بعدی به آلت تناسلی مرد...
خونه تمیز و زیبایی که بار قبل دیده بود به اون زیبایی قبل نبود مجسمه ها شکسته بود تابلوها با همون چاقوی خونی پاره شده بودند و سر تا سر خونه هم گل نرگس و برگه های حرف پی ریخته شده بود و با یکی از قلموهای خود لی سونگجین آغشته به خون مرد نوشته شده بود"پایان".
این میتونست واقعا یک پایان برای این پرونده باشه؟
پس قاتل چی؟سهم اون از این پرونده چی بود پس؟کی قرار بود به حساب اون برسه؟هرچقدر هم بهش ظلم شده باشه این روش درستش نبود؟
ولی یکدفعه سوالی به ذهن هیون رسید،نکنه واقعا عدالت رعایت شده بود؟
هیونجین حس بدی از مرگ مرد داشت بااینکه تمام کارهای مرد آزارش داده بود اما باتمام وجود احساس میکرد تقصیر اونه که مرد حالا اونجا افتاده.
نگاهی به اطراف انداخت به تیمی که برای بردن جنازه اومدن اشاره کرد جنازه رو بذارن تو کاور و ببرند.
از خونه خارج شد صحنه رو به خوبی بازرسی کرده بود فقط ردپای همون سایز پای چهل و خراش کوچیکی کنار پنجره که احتمالا برای ورود به خونه اتفاق افتاده بود.
چیز دیگه ای نبود،تمام تیم هم خونه رو بررسی کرده بودند اما دریغ از یک اثر انگشت...
مینهو پشت سرش اومد خوب میدونست اون هم از این قضیه ناراضیه اما چیزی برای گفتن نداشت که مردگفت:وقتی داشتیم با بچه ها درموردش صحبت میکردیم به این نتیجه رسیدیم که ممکنه همون موقع بعد آزادی بره سراغش ولی خیلی وقت نداشته تا اون خرابی هارو هم به بار بیاره برای همین بنظرم از قبل تو خونه بوده و دونه دونه وسایل رو خراب کرده.
هیون سری تکون داد و گفت:قاتل با گفتن اینکه میخواد جون فلیکس رو به خطر بندازه ذهنمون رو منحرف کرد و باعث شد من توی اداره نباشم و بره هرغلطی دلش میخواد بکنه و ککش هم نگزه.
مینهو شونه افسر رو ماساژ کوتاهی داد و گفت:برو اداره.
اما قبل از اینکه برگرده داخل هیون بهش گفت:از همسایه ها پرس و جو کن،دوربین های امنیتی رو هم چک کن.
افسر سری تکون داد و برگشت داخل...
هوانگ خواست سوار ماشینش بشه که ماشین سونگجین رو جلوی در خونه همسایه اش دید.
درسته بیگناه نبود اما این مرگ از نظر هیون که مسئول حفظ جون اون  بود خیلی خیلی افتضاح بود.
.
.
.
بارسیدن به اداره کیبوم از جاش بلند شد و رفت سمتش بعد احترام نظامی ای برگه هایی رو سمت مرد گرفت و گفت:قربان متاسفانه نتونستیم هیچ آدرسی از لی یونجون پیدا کنیم.
هیونجین باتعجب نگاهی به مرد انداخت و گفت:لی یونجون کیه؟
کیبوم سرش رو خاروند و گفت:برادر لی یونگمین.
افسر سری تکون داد و گفت:برو باز هم به گشتن ادامه بده.
وسمت میزش حرکت کرد...
پروند عملا بسته شده بود.
دیگه کسی نبود که قرار بر قتلش باشه؛کل اون گروه به قتل رسیده بودند و قاتل بعد حدود هفت ماه ونیم پیدا نشده بود.
لی سونگجین برخلاف مقتولین قبلی خانواده ای نداشت که باهاش صحبت کنند.
اون مرد بخاطر اختلال شخصیتی اش اونقدر باهمه بدرفتار میکرد که هیچکس حاضر نبود کنارش باشه.
به پرونده اطلاعاتی که از تمام این قتل ها دستش بود نگاهی کرد و با زدن گزینه کلوز از صفحه خارج شد.
پرونده قتل های سریالی موکپو برای هیونجین در اون لحظه بسته شد چون میدونست دیگه مقتولی وجود نداره که بخواد نجاتش بده.
اما قبل از اینکه سراغ کاری بره چیزی تو ذهنش پخش شد...
-:یه برادر داشتم...آره فامیلی ام لی بود...
متعجب به روبه رو اش نگاه کرد...این حرف رو قبلا کجا شنیده بود؟
سری تکون داد و فکرکرد خیالاتی شده که چیزی به نظرش اومد...
سریع رو به کیبوم گفت:برو به این آدرسی که بهت میدم و فیلم دوربین هاش رو چک کن...
فایل پرونده رو باز کرد و زیرلب گفت:خواهش میکنم تو نباش...
سه ماه بعد:
یونجون در خونه رو باز کرد و به رفیق اش نگاهی کرد و گفت:چیشده تو یکبار اومدی خونه من؟
هیون لبخند مصنوعی ای زد که باعث به وجود اومدن دلشوره ای برای یونجون شد و گفت:کارت داشتم.
پسر سری تکون داد و گفت:بیا داخل.
و به سمت آشپزخونه حرکت کرد تا چیزی برای خوردن بیاره.
میدونست هیون قهوه دوست داره اما نمیخواست هیجانی که داخل بدن مرد هست با خوردن قهوه بیشتر هم بشه پس تصمیم گرفت شربت خنکی درست کنه و ببره...خوب میدونست که بحثشون قرار نیست به جاهای خوبی برسه پس سعی کرد اول یکم خودش رو آماده کنه و بعد پیش مرد بره.
نفس عمیقی کشید اما قبل ازاینکه بتونه ذره ای موفق بشه تا خودش رو آروم کنه هیونجین صداش کرد،دستهاش رو مشت کرد و به دیوار تکیه داد و سعی کرد اول حالت چهره اش رو حفظ کنه و بعد به سمت پذیرایی بره.
با نشستن رو به روی مرد تازه یادش اومد چقدر افسر میتونه ترسناک باشه.
لیوانش رو برداشت و کمی نوشیدنی رو خورد تا از آتیشی که درونش بود کاسته بشه که هیون سریع سراغ موضوع رفت...چیزی که در اون لحظه بیشتر از هرچیزی ازش متنفر بود...
-:تو بودی نه؟
مرد موصورتی نگاهی بهش انداخت و لیوان رو برگردوند به سینی و گفت:چی من بودم؟
هیون اخمی کرد بدون توجه به حرف پسر گفت:امروز دادگاه پرونده ای که چندماه دستم بود برگزار شد.قاتل چندین ماهه هیچ کاری نکرده اونهم بعد سرعت بالایی که تو سه قتل آخر بدست آورده بود؛پرونده ناتموم موند و دستور قاضی بر بسته شدنش صادر شد ولی یونجون خودت خوب میدونی چقدر متنفرم از این قضیه که کارم ناتموم بمونه برای همین به عنوان آخرین درخواست خواستم آخرین حدسم رو بررسی کنم.
مرد سری تکون داد اما قبل ازاینکه بتونه کلمه ای حرف بزنه گفت:چطوری تونستی تو سه ماه معجزه کنی و فلیکس رو بعد چندین سال درمان خوب کنی؟
یونجون شوکه نگاهی کرد و گفت:یعنی چی این حرفت؟
افسر نگاهی کرد بهش و گفت:میخوام بدونم تکنیکت چی بوده!
روانشناس که میدونست سوال ها داره از قصد پیچیده میشه باخنده ای گفت:هیونجین نکنه برای درمان این قضیه که نمیتونی چیزی رو ناتموم بذاری اومدی پیشم؟
مرد ابرویی بالا انداخت و گفت:اگه بیام پیشت برای خوب کردنم قاتل رو هم برام میکشی؟
یونجون خشکش زد،هیونجین چی میدونست؟
مرد وقتی دید دوستش ساکته گفت:احیانا من روکه بخاطر دونستن رازت نمیکشی؟هوم؟امیدوارم بهم رحم کنی...
روانشناس از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره،بادیدن ماشین های پلیس لبخندی زد همونطور که حدس میزد مرد با تمام قوا اومده بود
-:پس واسم پلیس هم خبر کردی،آره؟با چه دلیلی انقدر پیش رفتی هیون؟
هیونجین از جاش بلند شد و گفت:چندسال پیش بهم گفتی یه برادر داشتی که مرده و تو هم چون تنها عضو زنده از خانواده ات مونده بودی فامیلیت رو به چویی تغییر دادی...
یونجون خندید و گفت:همش همین؟
افسر خنده ای کرد و گفت:نه خودت میدونی این دلیل خوبی نیست،من اینو یادم رفته بود اما روز قتل لی سونگجین یکدفعه ای یادم اومد...میدونی هیچ عکسی از برادرت پیدا نکردم اما یه چیزی رو خوب فهمیدم اینکه تو و فلیکس از بچگی پیش هم بودین بااینکه فلیکس عملا گفته بود هیچ خانواده ای نداشته و تو یه تصادف هم تمام خاطراتش رو از دست داده و تو کل این زندگی فقط تو موندی براش...چطوری یه پسر سرراهی میتونه با یه پسر از یه خانواده مرفه دوست بشه؟هوم؟شاید بگی مدرسه اما شما چهار سال تفاوت سنی دارید و عملا نمیتونستید هم روتو مدرسه ببینید...میدونی کلی فکرکردم و فقط یه چیز بنظرم رسید...
چرخید رفت سمت دیگه مرد و گفت:اینکه یونگمین مرده همون فلیکسه.
یونجون با بلندترین صدایی که میتونست فریاد زد:نهههههه
هیون بادیدن این عکس العمل لبخندی زد و گفت:پس خودشه؟خب الآن پازل کامل شد.
با چشمهای خشمگینی زل زد به یونجون که پسر وقتی دید افسر تمام راه رو خیلی وقته رفته با عجز بهش نگاه کرد که افسر دوباره به حرف اومد:اون عوضی ها به فلیکس تجاوز کردن،پسر هم نمیتونست این رو تحمل بکنه برای همین تو رفتی و شدی قاتل اونها...برای همین خواب هاش درمان شده برای همین نمیتونست ازشون چیزی بهم بگه...
یونجون سرش رو تکون داد و گفت:نه هیونجین اشتباه میکنی من کسی رو نکشتم...
افسر با چشمهای اشکی نگاهی بهش کرد و گفت:پس فلیکس قاتله آره؟
و همون لحظه دهن پسر بسته شد و چندلحظه سکوت کرد اینبار دیگه فقط خودش نبود پای برادرش هم وسط بود...
با صدای بی حسی گفت:میتونستی این قضیه رو برای همیشه فقط برای خودت نگه داری و درموردش با کسی حرف نزنی اما تو واسم پلیس آوردی بااینکه خوب میدونستی دیگه قرار نیست قتلی اتفاق بیوفته بااینکه خوب میدونستی اونها تاوان کارشون رو دادند...آره من کشتمشون ولی این بخاطر تو نیست بخاطر فلیکسه...آره فلیکس برادرمه اما نه میدونه درمورد این قضیه نه قراره توهم بهش بگی...اون حافظه اش رو از دست داده چون داشت زیرفشار اون تجاوز خورد میشد...آره من اینکارها رو بخاطر فلیکس کردم میتونی دستگیرم کنی اگه قراره اون در امان باشه...
و دوتا دستش رو آورد جلو...
اما هیونجین روی پاهاش افتاد واشک هاش دونه دونه از چشمهاش جاری شدند...
روبه مرد کرد و گفت:تو نکشتیش هم من هم تو خوب میدونیم.یونجون تو نمیدونستی اون مرد خودشیفتگی داره تو بادقت بهش نگاه کردی تا بفهمی،تو توی پرورش گل و گیاه افتضاحی...
یونجون تو قاتل نیستی،من خوب میدونم فلیکس اونها رو کشته...
یونجون سریع روی پاهاش نشست نمیتونست بذاره پای اون هم بیاد وسط:هیونجین من قاتلم نه فلیکس اون بی گناهه من اونها رو کشتم.قسم میخورم..
افسر همینطور اشک میریخت که زیرلب گفت:اون روز رفتم خونه اش برای اولین بار بالاخره اجازه داد که برم داخل ومیدونی چی دیدم اونجا؟ دیدم کلی گل نرگس پرورش میده...
مرد شونه های دوستش رو محکم تکون داد و گفت:میگم من قاتلم.خب؟فلیکس کاری نکرده.هیونجین به خودت بیا فلیکس تازه درمان شده خواهش میکنم ولش کن.میگم من قاتلم.
افسر به دوستش نگاه کرد بدون هیچ حرفی از جاش بلند شد و سمت در خونه رفت و همون موقع تلفنش رو بیرون آورد و گفت:اشتباه کردم برید قاتل اینجا نیست.
خواست از خونه خارج بشه که مرد رفت سمتش و گفت:التماست میکنم با فلیکس کاری نداشته باش.التماست میکنم.
هیونجین نگاهی کرد بهش و گفت:خداحافظ یونجون.
که همون موقع یونجون گفت:بیا داخل همه چیز رو برات توضیح میدم فقط باید قول بدی فلیکس هیچ چیزی از این ماجرا نفهمه...اون از هیچ چیز خبر نداره،خواهش میکنم هیون.
افسر برگشت داخل؛دیگه چه چیزی مونده بود که بگه؟
تمام سرنخ ها کامل بود؛توساعت تمام قتل ها فلیکس خارج از خونه بود،کفشی و لباسی مثل همون هایی که توی فیلم دوربین ها بود داشت و سایز پاش دقیقا با سایز پای قاتل یکی بود،گل نرگس پرورش میداد،گذشته عجیب و پر از حفره ای داشت...
دیگه این بین چی مونده بود؟
در رو بست و رو به مرد گفت:چی رو ازم مخفی کردید؟
مرد از جاش بلند شد و با صدای ضعیفی گفت:مخفی کردم،از هردوتون...هم تو و هم فلیکس.
وقتی وارد خونه شد بوی خوش غذا باعث شد لبخند بزنه اما با یادآوری اتفاقات روزش لبخندش محو شد،باخستگی زیادی وارد خونه شد و گفت:فلیکس من اومدم...
پسر باشنیدن صدای معشوقه اش سریع اومد به استقبالش و با لبخند مهربونی بهش سلام کرد و بوسه نرمی رو گونه اش گذاشت و برگشت سمت آشپزخونه...
خیلی سخت بود در اون لحظه خودش رو کنترل کنه و سوالاتی که از یونجون کرده بود رو از پسر نپرسه.
خیلی خوب میدونست فلیکس حافظه اش رو از دست داده و هیچ چیزی نمیدونه اما نمیدونست چرا قلبش انقدر درد میکرد...
اون روز برای بار آخر از قاضی اجازه گرفته بود...
با عوض کردن لباسش سمت فلیکس رفت که غذا رو آماده میکرد که پسر گفت:کار امروزت چطور بود؟دادگاه برگزار شد؟
هیون سری تکون داد و گفت:آره همه چیز خیلی خوب بود.
پسرلبخندی زد خواست لقمه غذا رو داخل دهنش بذاره که با سوال هیونجین دستش وسط هوا موند.
-:فلیکس تو الآن کدومی؟
باتعجب به معشوقه اش نگاهی کرد و گفت:منظورت چیه؟
هیون وقتی فهمید چه گندی زد،خنده مضحکی کرد و گفت:خب منظورم اینه که تو حافظه ات رو از دست دادی،بنظرت شبیه همون آدم قبلی یا فرق کردی؟
پسر لبخندپراسترسی زد و گفت:راستش نمیدونم ولی یونجون میگه از خود قبلیم خیلی بهترم.نمیدونم واقعا اون اینطوری میگه.
هیونجین لبخندی زد و پشت دست پسر رو نوازش کرد و گفت:غذات رو بخور عزیزم،بهرحال من که مطمئنم تو هرجور باشی من عاشقت میمونم.
و خودش قبل از اینکه پسر لقمه ای سمت دهانش ببره گوشتی برای پسر لقمه گرفت و تو دهن باز پسر برای غذا گذاشت.
فلیکس لبخندی زد اما تو دلش غمی افتاده بود،احساس میکرد هیونجین اون رو بخاطر نقص هایی که ازنظر خودش داشت دیگه دوست نداره درصورتیکه نمیدونست تو ذهن پسر چیز دیگه ای جریان داره...
بعد از خوردن شام روبه روی تلویزیون نشسته بودند که تصمیم گرفت حرفی که از بدو ورود تو ذهنش بود رو بگه.
-:یونجون رفته برای یه مدت استراحت کنه؟
فلیکس باتعجب برگشت سمتش و گفت:پس حرفهاش این معنی رو میداد...
هیونجین نگاهی بهش کرد و گفت:تو میدونستی میخواد بره؟
پسر سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:نه فقط اخیرا گفته بود شاید مجبور بشه مدتی بره...هیچی راجع بهش بهم نگفت
پسر رو به آغوش گرفت و بوسه ای به موهاش زد و زیرلب گفت:بیا ماهم بریم اونجایی که عکسش رو بهم نشون دادی.کجا بود؟فرانسه؟
فلیکس با خوشحالی نگاهی بهش کرد و گفت:واقعا؟
با محبت و تمام عشقش سرش رو تکون داد.
پسر مقصر نبود،مقصر هیچکدوم از اتفاقات...
پس نباید تاوان چیزی رو پرداخت میکرد...
فلش بک:
-:فلیکس تحت فشار روانی شدیدی بود برای همین من بهش گفتم حافظه اش رو پاک میکنم و خب اینکار رو هم کردم اما جدا از اون براش یه شخصیت به اسم یونگمین هم ساختم کسی که موردظلم قرار گرفته و خودش میره دنبال عدالت.
افسر با شوک به مرد رو به روش نگاه کرد...اون داشت چی میگفت؟اون از فلیکس یه قاتل ساخته بود درصورتیکه فقط میتونست حافظه پسر رو پاک کنه و تمام...
-:چرا؟چرا اینکار رو کردی؟
یونجون سرش رو انداخت پایین و گفت:چون تو عمق وجودش این رو میخواست...من هم گذاشتم اینکار روبکنه.
هیونجین سرش رو بین دستهاش گرفت و با شوک گفت:چیکار کردی یونجون!تو...
مرد نگاهی بهش انداخت و گفت:هیونجین اونها به سزای عملشون رسیدن اما تو نباید فلیکس رو درگیر کنی مسئول همه این اتفاقات منم حتی میذارم دستگیرم کنی.
افسر شوکه بهش نگاه کرد و گفت:یعنی داری میگی تو برای فلیکس یه شخصیت انتقام جو ساختی که اونهایی که بهش تجاوز کردند رو بکشه.آره؟و فکرمیکنی این کمک بهش بوده؟
یونجون عصبی بلند شد وگفت:چیه؟راه بهتری سراغ داشتی؟من فقط چیزی که قلبش میخواست رو بهش دادم حالا هم مسئولیت همش رو قبول میکنم.
مرد نگاهی کرد و گفت:باورم نمیشه تو باوقاحت داری اینو میگی و بعد جوری رفتار میکنی انگار داری لطف میکنی که میخوای به جاش دستگیر بشی.نمیشناسمت یونجون،نمیشناسمت.
به دوستش نگاهی کرد میدونست هیچوقت درکش نمیکنه،روزهایی که اون پسر ذره ذره جلوی چشمهاش آب میشد و کاری نمیتونست براش بکنه،اون حس نفرتی که از خودش پیدا کرده بود،روزهایی که بیشتر از چهاربار میرفت حمام تا بدنش رو پاک کنه...هیونجین اون روزها رو ندیده بود برای همین نمیدونست داره درمورد چی صحبت میکنه.
لبخندی زد و به مرد گفت:بهرحال یونگمین رو کشتم و فلیکس دیگه اون شخصیت رو نداره...
همون موقع صدای افسر تو خونه پیچید...
-:بیاید بالا.
فلش بک:
-:فلیکس میخوام یه رازی رو بهت بگم؟
پسر باتعجب بهش نگاه کرد و گفت:چیشده؟
لبخندی زد و به تصویر رو به روش خیره شد،تنهاکسی که باتمام وجود حاضر بود تاابد ازش محافظت کنه قرار داشت،همون کسی که برای محافظت ازش توی خطر قرارش داده بود،کسی که بعد تمام اون سختی ها حالا با حال خوب اونجا بود...
یونگمین تمام شده بود و این فلیکس بود...
اون حق یک زندگی شاد و پر از محبت و عشق رو همراه با هیونجین داشت...لازم بود حتما بدونه که یونجون برادرشه وقتی زندگیش بدون اونهم کامله؟
قطعا نه...
حرفی که میخواست بزنه رو در دم خفه کرد و درعوض چیزی که احتمال میداد بیوفته رو گفت:فلیکس،ممکنه من مدتی مجبور بشم برم...یه جایی که دور از همه باشم شاید دیگه هرگز هم رو نبینیم ولی میخوام ازت قول بگیرم تو خوشحال میمونی.میتونی این قول رو بهم بدی؟
پسر بابغض نگاهی بهش کرد و گفت:قول میدم هیونگ...
یونجون محکم پسر رو در آغوش گرفت...
بعد شش سال این اولین باری بود که میشنید پسر دوباره بهش میگه هیونگ...
پایان فلش بک
-:فلیکس برگرد اینور
و وقتی پسر برگشت هیونجین بلافاصله عکسش رو ثبت کرد...
اون زیباترین لبخندی بود که هیون به عمرش دیده بود،بهش میگن لبخند دیدن معشوق؟
سری تکون داد و تصمیم گرفت فکرکنه اون لبخند درخشان بخاطر خودش شکل گرفته...
به پسر که داشت میدوید تا هرچه سریعتر عکس رو پاک کنه نگاهی کرد وبا گذاشتن گوشی در جیبش معشوقه اش رو به آغوش کشید...
هردو از حضور هم خوشحال بودند اما قلبشون جایی نگران کسی بود که دیگه قرار نبود ببیننش...
.
.
.
.
.
.
پایان 4:59 8/2/1401
خب اولین مولتی شات بنده هم تموم شد،خیلی بابت نوشتنش استرس داشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه.ممنون از تمام خواننده های عزیزی که تو طول فیک من رو همراهی کردند و ممنون از سه تا از عزیزترین دوستانم که تو نوشتن این فیک من رو همراهی کردند.ایرنه،پدیده و فائزه عزیزم...
امیدوارم از این فیکشن لذت برده باشید3>


{You or U, Full}Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin