قسمت چهارم | چالش آغاز میشود

1.2K 213 9
                                    

داستان از نگاه کتی

"هی کتی... تو"

من چشم غره رفتم و مارسل دستپاچه شد.

" کتی, م.. من باید برم. بعدا باهات صحبت میکنم."

مارسل با عجله رفت و من رو با هری تنها گذاشت.تنها.

"چرا اون کار رو کردی؟ مگه اون برادرت نیست یا چیه؟"

من بازوهام رو تکون دادم, و ایندفعه اون بود که چشم غره رفت.

"ببین, داستانش طولانیه."

"به هر حال, چیزی میخوای؟"

من ابروهام رو دادم بالا. هری پوزخند زد و شونه هاش رو انداخت بالا.

"هیچی. چرا من نمیتونم با دختر جدید صحبت کنم؟"

من با دهن بسته خندیدم و پایین رو نگاه کردم. زنگ خورد, و من سرم رو اوردم بالا و دیدم که همه داشتن وارد کلاس میشدن.

"باید برم, بای."

من رفتم و اون رو ترک کردم در حالی که لبخند زده بودم.

"صبر کن... تو در حقیقت لبخند میزنی, و پوزخند نمیزنی."

من به سمت هری برگشتم و عقبکی راه رفتم, با چشمای گرد و دهن باز. اون خندید و من دوباره برگشتم که برم.

**

"خیله خب, کتی. من فکر میکنم هری تو رو میخواد, و اون تلاش میکنه که بدستت بیاره."

امیلی داشت نصیحتم میکرد وقتی که ما توی اتاق من بودیم و اون پای لب تاپم بود.

"من دارم سعی میکنم که کارهای مدرسه م رو انجام بدم."

داشتم سعی میکردم که به حرفش محل نذارم.

"خب... میدونم که داری سعی میکنی که موضوع رو عوض کنی. ولی من نمیکنم!"

رفتم سمت تخت و لب تاپ رو بستم. امیلی دلخورانه نگاهم کرد.

"هی!"

"ببین, من تا حالا با هیچکس قرار نذاشتم. و برای جذابیت هری توی دامش نمیوفتم."

اون سوپرایز شد, و این درسته. من تا حالا قرار نذاشتم. هر چند نه خیلی زیاد.

"باشه... مارسل چی؟"

امیلی یه لبخند بزرگ زد و من با دهن بسته خندیدم.

"اون دوستمه, امیلی."

اون شوکه شد و سرش رو تکون داد.

"نه, نه, نه. اون با مزس و من هر دوی شما رو کنار هم شیپ (ship) میکنم!"

شوکه شدم و وای, من فقط یه روز اینجا بودم و چیزای دیوانه وار داره اتفاق میوفته.

منظورم اینه که درسته مارسل ناز و بامزس, ولی اون دوستمه, فقط دوست.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now