داستان از نگاه کتی
"هی کتی... تو"
من چشم غره رفتم و مارسل دستپاچه شد.
" کتی, م.. من باید برم. بعدا باهات صحبت میکنم."
مارسل با عجله رفت و من رو با هری تنها گذاشت.تنها.
"چرا اون کار رو کردی؟ مگه اون برادرت نیست یا چیه؟"
من بازوهام رو تکون دادم, و ایندفعه اون بود که چشم غره رفت.
"ببین, داستانش طولانیه."
"به هر حال, چیزی میخوای؟"
من ابروهام رو دادم بالا. هری پوزخند زد و شونه هاش رو انداخت بالا.
"هیچی. چرا من نمیتونم با دختر جدید صحبت کنم؟"
من با دهن بسته خندیدم و پایین رو نگاه کردم. زنگ خورد, و من سرم رو اوردم بالا و دیدم که همه داشتن وارد کلاس میشدن.
"باید برم, بای."
من رفتم و اون رو ترک کردم در حالی که لبخند زده بودم.
"صبر کن... تو در حقیقت لبخند میزنی, و پوزخند نمیزنی."
من به سمت هری برگشتم و عقبکی راه رفتم, با چشمای گرد و دهن باز. اون خندید و من دوباره برگشتم که برم.
**
"خیله خب, کتی. من فکر میکنم هری تو رو میخواد, و اون تلاش میکنه که بدستت بیاره."
امیلی داشت نصیحتم میکرد وقتی که ما توی اتاق من بودیم و اون پای لب تاپم بود.
"من دارم سعی میکنم که کارهای مدرسه م رو انجام بدم."
داشتم سعی میکردم که به حرفش محل نذارم.
"خب... میدونم که داری سعی میکنی که موضوع رو عوض کنی. ولی من نمیکنم!"
رفتم سمت تخت و لب تاپ رو بستم. امیلی دلخورانه نگاهم کرد.
"هی!"
"ببین, من تا حالا با هیچکس قرار نذاشتم. و برای جذابیت هری توی دامش نمیوفتم."
اون سوپرایز شد, و این درسته. من تا حالا قرار نذاشتم. هر چند نه خیلی زیاد.
"باشه... مارسل چی؟"
امیلی یه لبخند بزرگ زد و من با دهن بسته خندیدم.
"اون دوستمه, امیلی."
اون شوکه شد و سرش رو تکون داد.
"نه, نه, نه. اون با مزس و من هر دوی شما رو کنار هم شیپ (ship) میکنم!"
شوکه شدم و وای, من فقط یه روز اینجا بودم و چیزای دیوانه وار داره اتفاق میوفته.
منظورم اینه که درسته مارسل ناز و بامزس, ولی اون دوستمه, فقط دوست.
YOU ARE READING
the challenge [persian translate_by bahar]
Fanfictionچیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انتخاب کنی تا برنده بشی! داستان راجب کتی هست. اون یه دختر جدیده. باهوش، زیبا و بی خیال. اون استعداد خودش رو توی موسیقی دید. کتی و مادرش خیلی جا...