قسمت نهم / بهترین دوست

1K 159 28
                                    

داستان از نگاه کتی

"وای. خدای. من"

اصلا نمیتونم باور کنم چه کسی اسممو صدا زد. همون صدایی که خیلی وقت پیش شنیدم. همون چشمای آبی. همون نگاه.

"نمیتونم باور کنم این تویی کتی."

من چشمامو گرد کرده بودم و اون گیج شده بود.

"لوییس؟ وای خدای من. خیلی بد دلم برات تنگ شده بود"

لویی اومد جلو و منو خیلی محکم بغلم کرد. منم بغلش کردم و اون گونه م رو بوسید. هری سرفه کرد، ما از هم جدا شدیم و من کنار لوییس ایستادم.

"هری، این بهترین دوست قدیمیه من، لوییسه. لوییس این هریه."

اونا به همدیگه دست دادن و هری بهش لبخند زد. لوییس، البته اونم لبخند زد و برگشت سمت من. اون اصلا عوض نشده، یعنی بزرگ شده ولی هنوز زیبا و خوش قیافه ست.

"من نمیخوام اذیتتون کنم و روزتونو خراب کنم، پس الان میرم."

من سرمو تکون دادم و دستشو قبل از اینکه بتونه بره گرفتم. اون هنوز احمقه. بعضی چیزا هیچوقت عوض نمیشن.

"احمق و بچه نباش، حداقل شمارتو بده."

اون پیش خودش خندید، ما شماره هامونو به همدیگه دادیم و یه بار دیگه همدیگه رو بغل کردیم.

"همین اطراف میبینمت، عشقم."

اون چشمک زد و من خندیدم.

"میبینمت، لو"

من بهش لبخند زدم و اون رفت. البته چرخید و برام دست تکون داد، منم دست تکون دادم و بهش نگاه کردم. بعد به سمت هری نگاه کردم و اون داشت با ابروهایی که بالا انداخته بود بهم نگاه میکرد. 

"توضیحت رو میشنوم؟"

هری با یه تن بازیگوش گفت، من خندیدم و ما به سمت ماشین هری رفتیم. 

**

"دلم برات سوخت، باید سخت باشه که توی این مدت زمان طولانی ندیده باشیش."

هری با یه اخم بهم نگاه کرد و گفت و بعد برگشت سمت جاده، من یه کوچولو لبخند زدم و سرمو تکون دادم.

"مشکلی نیست، الان اون برگشته"

اون لبخند زد و ماشینو جلوی خونه ی من نگه داشت. الان شبه و این به این معنیه که من تمام روز رو با هری گذروندم. نمیدونم باید احساس گناه بکنم یا نه. ولی من میخوام یه روز کامل رو با مارسلم بگذرونم.

"بابت امروز ممنون، فوق العاده بود. همونطور که خودت گفتی ما هرگز امروزو فراموش نخواهیم کرد."

لبخند زدم و هری هم داشت یه لبخند بزرگ میزد و سرشو تکون داد. میخواستم درو باز کنم ولی هری مچ دستمو گرفت قبل از اینکه برم. اون اینکارو خیلی زیاد انجام میده. و وقتی که انجامش میده یعنی یه چیزی هست که اونو اذیت میکنه پس میخواد بریزتش بیرون، یا لاس بزنه.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now