قسمت بیست و یکم / دوست دختر مارسل

755 109 30
                                    

داستان از نگاه کتی

"امیلی؟!"

امیلی سرشو تکون داد و من به هری نگاه کردم، اونم سورپرایز و خوشحال شده بود. وات د هل؟ امیلی بهم میگفت من باید با مارسل باشم و من و مارسل و شیپ میکرد. بعد یهویی اونا دارن با هم قرار میذارن؟ لبخند زدم. من باید خوشحال باشم چون امیلی بهترین دوستمه. مارسل بهترین دوستمه. حالا شاید برای مارسل یه چیزی بیشتر.

"حدس خوبی بود."

و لبخند زدم. خدایا، الان میتونم برم؟ نمیدونم ولی یه حی عجیبی دارم، همین الان.

"خب، نظرتون چیه امروز بریم خونه ی ما و فیلم نگاه کنیم و اینجور چیزا؟"

هری پیشنهاد داد.

"البته، آره!"

مارسل و امیلی موافقت کردن. هری بهم نگاه کرد و منتظر یه جواب بود. منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم. هیچ راه فراری نیست. من ناراحت نیستم. برای جفتشون خوشحالم ولی نمیخوام که نه من و نه مارسل اون کاری که انجام دادیم رو فراموش کنیم.

سوالی که هنوز و برای دو هفته ست که منو درگیر کرده. من باید به هری بگم یا نه؟ و کی باید بهش بگم؟

**

ما توی ماشین و توی راه به سمت خونه ی اونا بودیم. مارسل و امیلی عقب بودن و هی میگفتن و میخندیدن. هری داشت باهاشون صحبت میکرد، ولی من. هیچی نمیگفتم. هیچی از وقتی که سوار ماشین شدیم. توی افکار خودم غرق شده بودم و داشتم از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.

"کتی؟"

به هری نگاه کردم و نفهمیده بودم که ماشین متوقف شده بود. اون میدونه که یه چیزی اتفاق افتاده ولی نمیخواد منو مجبور کنه که حرف بزنم. ولی میدونم که این داره اذیتش میکنه.

"اوه.. اممم متاسفم."

لبخند زدم و از ماشین اومدم بیرون. ما داخل خونه شدیم و من روی مبل نشستم. مارسل و هری رفتن طبقه ی بالا و من الان با دوست دختر مارسل تنها شدم. امیلی. حس عجیبیه که اینو بگم، و واقعا نمیدونم چرا.

"کتی، حالت خو-"

"خوبم. اِم خسته نشدی از اینکه هر ساعت این سوالو میپرسی؟"

اون سرشو تکون داد و من آه کشیدم. خب، ای کاش میتونستم بهش بگم. در واقع امروز میخواستم بهش بگم ولی بنظر میرسه یکی نقشه م رو نابود کرد.

من نمیتونم بهش بگم. منظورم اینه که چجوری میتونم؟ امیلی دوست دختر مارسله. مثلا اینجوری بهش بگم 'اوه هی ام. میدونی من دوست پسرتو توی مهمونی بوسیدم؟ اوه ولی در واقع مست بودم.' خوب نیست. اصلا خوب نیست.

"پس، تو عصبانی هستی از اینکه من و مارسل قرار میذاریم؟ یعنی میدونم که از دستم عصبانی ای."

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now