قسمت بیست و هفتم / بازی در کار نیست

463 52 12
                                    


داستان از نگاه کتی

"خب، تکالیفتونو فراموش نکنید بچه ها."

بالاخره زنگ خورد. و فقط چند روز دیگه مونده و امسالم تموم میشه. نمیتونم باور کنم، احساس میکنم همین دیروز بود که اومدم تو این مدرسه. بعضی از مردم الان ازم متنفرن چون با مارسل قرار میذارم. آره، من الان دوست دختر اونم.

قرارمون فوق العاده بود. ساده ولی بی نقص، تو همون مکان مخفیمون. خونه ی درختی، قشنگ مثل یه پیک نیک بود. اونا ازم متنفرن.. چون با هری قرار میذاشتم و الان مارسل. بعضی دخترا بخاطر حسودیشونه، ولی من نمیدونم چرا اونا حسودن؟ منظورم اینه هری که الان سینگله. اون با هیچکس قرار نمیذاره و من بازم نمیدونم چرا.

"یادت نره تکلیفتو انجام بدی خانوم."

امیلی با خنده گفت، منم خندیدم و کمدمو باز کردم.

"البته، از دستش نمیدونم امیلی."

شوخی کردم و اون بهم خندید. وقتی در کمدمو بستم جیغ زدم! مارسل تمام این مدت اون پشت بود. مردم داشتن نگاه میکردن و من با شوخی یکی زدم به بازوش.

"هی! تو به طور افتضاحی منو ترسوندی."

مارسل خندید و منو کشید تا ببوستم.

"ببخشید.هر چند خیلی با مزه بودی، درسته.. امیلی؟"

اون با خنده سرشو تکون داد، منم یه نگاه آتشین بهش انداختم و اون رفت.

"هری کجاست؟"

شونه هاشو انداخت بالا. شاید با دوستاشه.

"امروز کاری میخوای انجام بدی؟"

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم اما بعدش یادم اومد که باید درس بخونم.

"آره! اوق، باید درس بخونم و تکالیفمو انجام بدم."

مارسل پوزخند زد.

"میتونم کمکت کنم. ما میتونیم با هم درس بخونیم و تکالیفو انجام بدیم."

"البته، منم دوست دارم. میام خونتون."

اون سرشو تکون داد و یه بار دیگه بوسیدم. بعدش زنگ خورد و ما رفتیم به کلاسامون. وقتی تو راه بودم متوجه هری شدم. اون لبخند زد و من براش دست تکون دادم. اونم در مقابل دست تکون داد. بعد من وارد کلاس شدم.

نمیدونم این فقط یه خیال پردازی بود یا من واقعا متوجه شدم که هری بعد از اینکه من دور شدم یکم ناراحت شد. اون حالش خوبه؟ خب، وقتی برم خونشون میفهمم.

**

به درشون ضربه زدم و فکر کردم هری یا مارسل درو برام باز میکنن. ولی مامانشون بود، آنه. لعنتی! خیله خب.. امم.. اون چجوری برخورد میکنه؟ من خوب بنظر میرسم؟

the challenge [persian translate_by bahar]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora