قسمت سی ام / چیزی که میخوام

531 68 36
                                    

داستان از نگاه کتی

"من دوست دارم کتی." هری گفت.

بذارید یکم فکر کنم. پس من اون دختری هستم که هری داشت راجبش با امی حرف میزد. و مارسل هی بهم میگفت هری رو ببخشمش، چون دوستم داره. پس بخاطر همینه که میگفت 'منو ببخش حتی اگه فقط دوست معمولی بمونیم' . مارسل تمام مدت میدونسته. و همچنین بخاطر همین میترسید که منو از دست بده، و ناراحت بود.

"ببین، میدونم تو درمقابل منو دوست نداری ولی من نیاز داشتم اینو بگم." من کاملا سورپرایز شدم و هیچی نگفتم. نمیدونم منم دوستش دارم یا نه. چون اگه بهش بگم منم دوستت دارم ولی همچین حسی نداشته باشم، خب این قلبشو میشکنه. و این چیزیه که باید به هری بگم و اقرارش کنم.

"هری، من نمیدونم. الان احساسات قاتی پاتی ای دارم. چون اگه بهت بگم منم دوستت دارم ولی همچین حسی نداشته باشم، قلبتو میشکونم و نه تنها تو رو، بلکه خودمم آسیب میبینم." سرشو تکون داد و به دستاش نگاه کرد. "ولی.. تو و مارسلو بخشیدم. واقعا بخشیدم." لبخند زد و بهم نگاه کرد.

"واقعا؟!" صدای مارسل رو که دم در بود شنیدم. اون داشت به همه ی حرفامون گوش میداد؟ من و هری بهش خندیدیم، از جام بلند شدم و سرمو تکون دادم.

"آره، بخشیدم. چون بچه ها من نمیتونم بدون شماها زندگی کنم. اوه اِم هم همینطور." جفتشون خندیدن و محکم بغلم کردن. از هم دا شدیم و به ساعت نگاه کردم. دیر وقت بود.

"پسرا من الان باید برم چون دیره." و اونا سرشون رو به چپ و راست تکون دادن.

"نه باهامون بمون. خب حتما مامان اومده و.. البته که خوابیده چون خسته ست. و تو میتونی اینجا بخوابی." مارسل گفت و ایندفعه نوبت من بود که سرمو با لبخند به چپ و راست تکون بدم.

"نه، مشکلی نیست واقعا. و اینکه خونه م هم اونقدرا دور نیست." از در اومدم بیرون ولی هری مچم رو گرفت.

"بذار من باهات بیام چون واقعا دیروقته." سرمو تکون دادم و هری تلفنش رو برداشت. ما از خونه اومدیم بیرون و راه رفتنمون مثل همیشه بود. ساکت.

"متاسفم که اوردمت خونمون. میدونم بعنوان یه بچه بهم فکر میکنی." اون پیش خودش با خجالت خندید. من از راه رفتن ایستادم و هری چرخید سمتم.

"اینو نگو. من خوشحالم که اومدم، خوشحالم که تو همه چیو توضیح دادی. بعدشم.. فکر نکن اون چیزی که گفتی رو یادم رفته." هری سرخ شد. رفتم جلو و گونه ش رو بوسیدم و اون لبخند زد. دوباره راه افتادیم و بعد از چند دقیقه رسیدیم به خونه ی من، ولی یه سوالی تو ذهنم داشت میدوید.

"هری.. مارسل میدونه که تو.. میدونی.. دوستم داری؟" سرشو به نشونه ی تاکید تکون داد.

"آره، و در واقع من میخوام ازت یه چیزی بپرسم." براش سرمو تکون دادم تا بپرسه.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now