داستان از نگاه کتی
"کتی! خواهش میکنم، در رو باز کن." امیلی پشت در قفل شده داد زد. من برای یه هفته و نصفی میشه که تو همین تختم.
همینجور گریه میکنم، غذا نمیخورم و تنها جایی که میرم حمامه که اونم تو اتاقمه. مدرسه هم نرفتم، همشون همینجوری دارن بهم زنگ میزنن و پیام میدن. مامانم همیشه سعی میکنه یه کاری کنه که من غذا بخورم.
همشون رو نادیده گرفتم و هنوز جواب امیلی رو ندادم. میدونم که اون هیچکاری انجام نمیده چون مطمئنم که درباره ی شرط بندی چیزی نمیدونه، و اینکه اون توی اولین قرارمون بهم هشدار داد.
"کتی، لطفا باز کن!" دوباره صدام زدم و بعد آه کشید. صدای پاهاشو شنیدم که دور شدن. درست مثل هر روز تو این یه هفته و نصفی.
ولی امروز تصمیم گرفتم که برم مدرسه. چون امیلی هر روز میاد و بیدارم میکنه و ما با هم میریم مدرسه. و اینکه الانم به سختی میخوابم، پس میرم آماده بشم.
یه دوش گرفتم و جین های تنگ و تیشرت معمولیم رو پوشیدم. ولی چیزی که چشممو گرفت کلاه نارنجی بود که هری بهم داده بود. من همیشه کلاهه رو دوست داشتم و هری بهم میگفت بهم میاد.
آه کشیدم و هیچ اشکی نیوفتاد. فکر میکنم به اندازه ی کافی گریه کردم. کلاهو در حالیکه بهش نگاه میکردم برداشتم. منو یاد فرها و چشماش میندازه. بعد چشماش منو یاد مارسل میندازه.. استایل و عینکش. اوق.. بسه کتی. کلاهو انداختم روی تخت و کیفمو برداشتم.
بعد گوشیمو برداشتم و کلی پیام و تماس داشتم. ولی سه تا پیام چشممو گرفت. یکی از لوییس، هری و مارسل.
اول مال لویی رو باز کردم و خوندمش.
' هی کت، داشتم فکر میکردم ما باید همدیگه رو ببینیم. من ندارم ولی اگه تو وقت داری بهم زنگ بزن. :) '
خیلی دوست دارم که یه روز رو باهاش بگذرونم. حداقل اون هرگز قلبمو نمیشکونه و بهم آسیب نمیزنه. هر وقت زمان داشتم بهش زنگ میزنم و بخاطر گریه زشت بنظر نمیرسم.
مال هری رو باز کردم.
' خیله خب، میدونم که تو اینو نمیبینی و باهام حرف نمیزنی ولی به امتحانش می ارزه. من باید ببینمت. باید بهت یه چیز خیلی مهم رو بگم. و اینکه خیلی خیلی متاسفم کتی.'
حتی میخواد ببینتم؟ لعنتی! من نمیتونم. منظورم اینه که من نمیتونم با کل مدرسه و همچنین اونا روبرو بشم. ولی من باید هری رو ببینم و جفتمون تنها باشیم. بعد چی میشه؟
پیام مارسلو باز کردم و در واقع بهم آسیب میزد این که به یاد بیارمش. اون بیشتر از همه بهم آسیب زد، من بهش اعتماد کرده بودم. دیگه نمیخوام به خونه ی درختی برم چون مطمئنم مارسل همیشه اونجاست.
YOU ARE READING
the challenge [persian translate_by bahar]
Fanfictionچیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انتخاب کنی تا برنده بشی! داستان راجب کتی هست. اون یه دختر جدیده. باهوش، زیبا و بی خیال. اون استعداد خودش رو توی موسیقی دید. کتی و مادرش خیلی جا...