قسمت سوم | دوست یا فقط شریک؟

1.3K 215 43
                                    

داستان از نگاه مارسل

کتی فقط رفت, و اون واقعا خوب و شیرینه. هیچکس دیگه ای شبیه اون نیست, اون واقعا زیبا و جذابه, و من میتونم ببینم که هری داره تلاشش رو برای جلب توجه اون میکنه, ولی کتی اون رو نادیده میگیره. هر چند عجیب و غریبه, چطوری یه دختر میتونه هری رو نادیده بگیره و با من صحبت کنه.چیزی که خوشحالم میکنه.

همه از من متنفرن و من رو نادیده میگیرن. اوه و برام قلدری میکنن, اما کتی متفاوته.

وقتی اون برای اولین بار من رو دید, و چشمای سبز من چشمای زیبا و قهوه ای اون رو دید, اون لبخند زد و من فکر کردم دیوونه شدم یا کتی داره باهام شوخی میکنه. ولی اشتباه میکردم.

من بالای میزم نشستم, مدادم رو برداشتم و دفترم رو برای نوشتن باز کردم. من یه نویسنده م, و داستانم رو مینویسم. زندگیم رو. و, در واقع, خوشحالم از اینکه درباره ی اون مینویسم و خوشحالم از اینکه اون وارد زندگیم شده.

من داشتم مینوشتم تا اینکه صدای ضربه ای به در اتاقم شنیدم. رفتم و بازش کردم, و اون هری لخت بود که اونجا ایستاده بود.

"چ.. چیزی میخوای؟"

اون پوزخند زد, و یه کوچولو هلم داد. هری نشست روی تختم در حالی که به سقف خیره شده بود.

"یه چیز, از کتی دور بمون."

اون بهم نگاه کرد و من اخم کردم.

"م.. منظورت چیه؟"

اون بلند شد و به سمت میزم اومد و روش نشست.

"میدونی منظورم چیه, اون مال منه. و چیزی که مال من باشه, دیگه مال هیچکس نیست. حتی تو."

اون پوزخند زد و من احساس دیوونه بودن کردم. کتی 'چیزی' نیست که تو بتونی بخریش, یا به راحتی بتونه برای تو باشه. اون شگفت انگیزه. یه دفعه احساس شجاع بودن کردم و نیاز داشتم تا یه چیزی بگم.

"نه, اون مال تو نیست!"

هری ابروهاش رو انداخت بالا و متوجه دفترم شد. برش داشت و صفحاتش رو ورق زد.

"و هیچوقت هم مال تو نمیشه, مارسل."

اون خندید و کتابم رو به جایی که بود برگردوند. من به پایین نگاه کردم و اون بهم نزدیک شد.

"این به این معنی نیست که اگه کتی بهت لبخند زد, باهات حرف زد, به جوک های احمقانه ت خندید و زیبا شد, یعنی ازت خوشش اومده."

اون به طور اهریمنی با دهن بسته خندید, و من ناراحت شدم.

"اون فقط شریکته. بعد از اینکه پروژه تموم بشه, کتی تو رو فراموش میکنه. و... اون مال من میشه. اون فقط شریک توعه مارسل, نه بیشتر"

اون ادامه داد و از اتاقم بیرون رفت.

هری درست میگه, کاملا درسته, این درسته. شاید کتی فقط خیلی مهربونه پس من میتونم تمام پروژه رو خودم انجام بدم؟

the challenge [persian translate_by bahar]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora