قسمت بیست و ششم / صحبت ها و اجازه ها

562 79 14
                                    

داستان از نگاه کتی


"میخوای یه فیلم دیگه ببینیم؟"

من و هری داریم توی خونه ش فیلم نگاه میکنیم همونجور که چند وقت پیش اینو ازم درخواست کرد. غافلگیر شده بودم ولی به هر حال اومدم و باهاش فیلم دیدم. ما دو تا فیلم نگاه کردیم و الان ساعت شش هست. سرمو به نشونه ی نه تکون دادم و لبخند زدم.

"خب، میخوای چیکار کنی؟"

شونه هامو انداختم بالا. اون صورتشو جوری کرد که داره فکر میکنه و وای.. خیلی با نمک شده- کتی، بس کن. ادامه داد

"چطوره که بریم پیاده روی.. تو پارک؟"

سرمو مثل بچه ها تکون دادم. اونم خندید و ما از جامون بلند شدیم.

هری اون بوت های قهوه ای که همیشه میپوشید رو پاش کرد و ما از خونه رفتیم بیرون. ما راه رفتن رو شروع کردیم و من یه نگاه کوچیک به هری انداختم. اونم همینکارو کرد ولی من زود نگاهمو برگردوندم. تصمیم گرفتم که چرا ازش نپرسم کجا بوده.

"میخوای چیزی بهم بگی؟"

با گیجی بهش نگاه کردم و اون پیش خودش خندید. "چشمات جوریه که.. بهم میگه میخوای چیزی بگی."

لبخند زدم.

"واو. پس الان میتونی چشمارو بخونی. این.. عجیبه؟"

با مسخرگی گفتم و هری دوباره خندید.

"خوبه. اینجوری هر وقت کسی داره دروغ میگه یا میخواد چیزی بگه من میفهمم."

پوزخند زدم. این شانس منه.

"اوه، اونوقت کی اینو بهت یاد داده؟"

شونه هاشو انداخت بالا.

"نمیدونم. الان فهمیدمش."

سرمو تکون دادم.

"خب، الان میخوام ازت چی بپرسم؟"

هری یهویی خندید.

"چطوری میتونم بدونم؟ من نمیتونم ذهنا رو بخونم کتی."

"ولی واسه حدس زدنش با هوشی." گفتم و ابروهامو دادم بالا. "با هوش نیستی؟ یا نمیتونی حدس بزنی؟"

متوجه شده که داشتم چی میگفتم. هری میدونست که میخوام ازش چی بپرسم. شاید اونا راست میگفتن. شاید توی اون روزها و ماه هایی که باهاش وقتمو گذروندم، بهتر از بقیه شناختمش.

"اممم.. کجا بودم؟ درسته؟"

پوزخند زد، منم سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم و رسیدیم به پارک. پارک پر از روشنایی بود و ما تنها نبودیم. مردم اونجا بودن. ما روبروی هم روی چمن نشستیم. خدایا، چشماش برق میزنه و خیلی...

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now