داستان از نگاه کتی
امروز یه روز خسته کننده بود, همون کلاس ها و معلمای خسته کننده, اوه و همون موضوعات خسته کننده که امیلی راجبشون صحبت میکرد, و البته کل مدرسه. برادران استایلز, و من.سر ناهار بودیم, و من موندم که مارسل کجاست؟
"خدای من, لطفا بس کن امیلی. باشه؟ من حرفت رو باور کردم, هری من رو میخواد. میشه الان بس کنی؟"
من داد زدم و امیلی سرش رو تکون داد.
"نه, تو فقط اینو میگی, پس من میخوام خفه بشم."
من با کنایه نفس کشیدم, و امیلی با عصبانیت بازوهاش رو تکون داد.
"چی؟! نه, اصلا. لطفا, یکی, نجاتم بده."
اون نفس نفس زد و مارسل اومد.
"هی, کتی و امیلی."
اون لبخند زد و دست تکون داد, ما هم دست تکون دادیم و بهش لبخند زدیم. بهترین چیزی که امیلی توی دیگران دوست نداره, اینه که اون مردم رو اذیت نمیکنه و اینکه عاشق همه نمیشه.
"بیا بشین پیش ما."
امیلی گفت و لبخند زد, و مارسل نشست کنار من.
"ممنون از اینکه نجاتم دادی! تو قهرمان منی, مارسل."
امیلی یه نگاه خیره بهم انداخت و من پیش خودم خندیدم.
مارسل رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم. اون یکمی سرش رو انداخت پایین و با خجالت بهم نگاه کرد.
البته, امیلی داشت مثل یه احمق لبخند میزد.
"منظورت چیه؟"
مارسل خندید و من سرم رو تکون دادم.
"داستانش طولانیه."
امیلی بلند شد و من طوری بهش نگاه کردم که میگفت'داری به کدوم جهنمی میری؟'
"اوه خدا, یه چیزی یادم اومد که باید انجامش میدادم... بعدا میبینمتون بچه ها, بای!"
اون پوزخند زد, و بعد بهم چشمک زد. من چشم غره رفتم چون اون نقشه ش بود, و بعد رفت.
"م.. من میخوام باهات صحبت کنم."
من به مارسل نگاه کردم و اون دستپاچه بود.
"اوم البته باشه, ولی قرار نبود ما پروژه رو انجام بدیم؟"
"آره, بعد از مدرسه تو میتونی بیای خونه ی من و روش کار کنیم, ولی من باید اینو بهت بگم."
مارسل پایین رو نگاه کرد و من یه نگاه سراسیمه بهش انداختم.
"البته, بگو مارسل. میشنوم."
اون دوباره بهم نگاه کرد و آه کشید.
"ببین, هر..."
"هی, بچه ها!"
YOU ARE READING
the challenge [persian translate_by bahar]
Fanfictionچیکار میکنی اگه خودت رو توی یه بازی پیدا کنی؟ ولی نه هر بازی ای... یه بازی از عشق. و، نمیتونی کدوم یکی رو انتخاب کنی تا برنده بشی! داستان راجب کتی هست. اون یه دختر جدیده. باهوش، زیبا و بی خیال. اون استعداد خودش رو توی موسیقی دید. کتی و مادرش خیلی جا...