قسمت پنجم | هری عوض میشه؟

1.3K 205 22
                                    

داستان از نگاه کتی

امروز یه روز خسته کننده بود, همون کلاس ها و معلمای خسته کننده, اوه و همون موضوعات خسته کننده که امیلی راجبشون صحبت میکرد, و البته کل مدرسه. برادران استایلز, و من.سر ناهار بودیم, و من موندم که مارسل کجاست؟

"خدای من, لطفا بس کن امیلی. باشه؟ من حرفت رو باور کردم, هری من رو میخواد. میشه الان بس کنی؟"

من داد زدم و امیلی سرش رو تکون داد.

"نه, تو فقط اینو میگی, پس من میخوام خفه بشم."

من با کنایه نفس کشیدم, و امیلی با عصبانیت بازوهاش رو تکون داد.

"چی؟! نه, اصلا. لطفا, یکی, نجاتم بده."

اون نفس نفس زد و مارسل اومد.

"هی, کتی و امیلی."

اون لبخند زد و دست تکون داد, ما هم دست تکون دادیم و بهش لبخند زدیم. بهترین چیزی که امیلی توی دیگران دوست نداره, اینه که اون مردم رو اذیت نمیکنه و اینکه عاشق همه نمیشه.

"بیا بشین پیش ما."

امیلی گفت و لبخند زد, و مارسل نشست کنار من.

"ممنون از اینکه نجاتم دادی! تو قهرمان منی, مارسل."

امیلی یه نگاه خیره بهم انداخت و من پیش خودم خندیدم.

مارسل رو بغل کردم و گونه ش رو بوسیدم. اون یکمی سرش رو انداخت پایین و با خجالت بهم نگاه کرد.

البته, امیلی داشت مثل یه احمق لبخند میزد.

"منظورت چیه؟"

مارسل خندید و من سرم رو تکون دادم.

"داستانش طولانیه."

امیلی بلند شد و من طوری بهش نگاه کردم که میگفت'داری به کدوم جهنمی میری؟'

"اوه خدا, یه چیزی یادم اومد که باید انجامش میدادم... بعدا میبینمتون بچه ها, بای!"

اون پوزخند زد, و بعد بهم چشمک زد. من چشم غره رفتم چون اون نقشه ش بود, و بعد رفت.

"م.. من میخوام باهات صحبت کنم."

من به مارسل نگاه کردم و اون دستپاچه بود.

"اوم البته باشه, ولی قرار نبود ما پروژه رو انجام بدیم؟"

"آره, بعد از مدرسه تو میتونی بیای خونه ی من و روش کار کنیم, ولی من باید اینو بهت بگم."

مارسل پایین رو نگاه کرد و من یه نگاه سراسیمه بهش انداختم.

"البته, بگو مارسل. میشنوم."

اون دوباره بهم نگاه کرد و آه کشید.

"ببین, هر..."

"هی, بچه ها!"

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now