♕chapter2♕

231 43 6
                                    

یه هفته... یه فاکینگ هفته ی تمام... شب و روز بدونِ استراحت دنبالش گشتم...
توی عمرم هیچکس اینجوری منو دور نزده بود...
 اگه ازم میخواستن زبونِ یه کارخونه دارِ پررو رو ببرم  توی نیم ساعت انجامش میدادم.... اما الان... یک هفتست وجب به وجبِ خاکِ بانکوک و شهر های دیگه رو به واسطه نیروهام الک کردم....همه جا رو گشتم.... نیست که نیست!
 از همون اول که دنبالش تا سیام رفتم و جز خراب بودنِ یکی از قطعاتِ کوچیکِ لپ تاپش چیزی دستگیرم نشد فهمیدم که پیدا کردنش نمیتونه انقدرام راحت باشه ..  
تصور میکردم نهایت دو سه روز طول بکشه، نه یک هفته ی لعنتی...
 از هر طرف داشتن بهم فشار وارد میکردن...
رئیس رسما داشت خودشو به آب و آتیش میزد... 
انگار لویی اطلاعاتِ با ارزش و بزرگی رو با خودش برده که اگه جایی درز پیدا کنه ما باید وسطِ میدون شلوارامونو بکنیم و لخت خودمونو تحویل بدیم... 

البته نه به پلیسای نرخ به روز خورِ تایلند! بلکه به آمریکا....
 اونا برای داشتنِ حداقل یه مهره ی سازمان بارها مقاماتِ تایلندو از لحاظ مالی گرفته تا نیرو چرب کردن ولی هربار نا امیدتر شدن...
 هرچند ایندفعه ممکن بود ورق به نفعشون برگرده..  
سازمان دمی... یه سازمان درپیت و ساده نبود که فقط با دزدی و اخاذی های کوچیک سرو کار داشته باشه..
 ۲۵ ساله داره تو حوزه ی سیاست و جاسوسی فعالیت میکنه و هیچ کس حتی نتونسته یه ردِ  کوچیک ازش بزنه... هیچکس از جاش.. آدماش و  اتفاقاتی که درونش رخ میده خبر نداره..
 این مهارتِ نیروهاشو نشون میده... که البته باید گفت با این گاف و خیانتِ بزرگی که صورت گرفته چیزی تا نابودیش باقی نمونده...
این یعنی اگه من موفق نشم رسما همه چیز با خاک یکسان میشه ..  
اسلحمو چک کردم و درحالی که پشتِ کمرم میزاشتمش از ماشین پیاده شدم.. 
فضای تاریکِ روبه روم که فقط با یه چراغ خیلی کم سو روشن شده بود، خوی درّندمو بیدار میکرد تا بدونِ هیچ مشکلی کارمو انجام بدم.
کوچه ی باریک و طویلی جلوم بود که فقط انسان میتونست رفت و آمد کنه... وسیله های نقلیه باید همین پشت میموندن... البته مشخص بود که پارکینگ هم وجود داره اما من از وجودش بی خبر بودم...
لبه های پالتوی بلندِ مشکی رنگمو یکم از هم فاصله دادم و درحالی که سعی می کردم بوت های دوست داشتنیم داخلِ چاله های نچندان عمیق و گلی فرو نره از کنارِ دیوار گذشتم و واردِ کوچه شدم . 
هرچی داخل تر میرفتم فضا تاریک تر و نمور تر میشد... 
تهِ این کوچه، منتهی به یه بار کوچیکِ زیر زمینی بود که به گفته ی مایک، لویی قبل از فرارش زیاد اینجا میومده...
البته این فقط یه فرضیه و تحقیق کوچولوعه که شاید کمک میکرد چیزایی ازش پیدا کنم... وگرنه مشخص بود که آدمی به باهوشیِ اون دوباره پاشو اینجا نمیزاره..  
 پشتِ درِ بار که رسیدم، نگاهم به دستِ چرکی افتاد که محکم مچمو از روی دستگیره، پایین پرت کرد. 

×اینجا خونت نیست که سرتو بندازی پایین بری تو.
 
از گوشه ی چشم نگاهش کردم... صورتِ زشت و کریهی داشت و چشمِ راستش با خطِ زخمِ کهنه ای مزیّن شده بود.
هیکلِ بزرگ و عضلانیش این اعتماد به نفسِ کاذبو بهش القا کرده که میتونه با هرکی محضِ قدرت حرف بزنه،
ولی اون اول باید خوب طرفِ مقابلشو بشناسه!

♕The Last Bait♕Donde viven las historias. Descúbrelo ahora