*بایبل*از دور رفتنشو تماشا کردم.. هنوز باورم نمیشه که چرا نکشتمش.. قبل از رسیدن به سوله برنامه چیده بودم که به محضِ دیدنش خلاصش کنم.. ولی جوری تو چشمام مُصِر نگاه کرد و محکم حرفشو زد که حس میکنم چندان نیازی به مدرک برای اثبات حرفاش نباشه..
از قبلم حس میکردم چیزی توی گذشتم مدفون شده که فهمیدنش ممکنه خیلی چیزارو عوض کنه.. از جمله دیدگاهِ خودمو، اما دنبالش نرفتم... هرچیزی که توی گذشته وجود داره ممکنه نقطه ضعفِ من بشه و این برای یه قاتلِ به نام.. مثل من اصلا مناسب نیست.
ولی حالا که پای سازمان وسطه، حالا که یه حسِ قوی بهم میگه ریگی تو کفششونه میخوام بفهمم.. میخوام بیوفتم دنبالش...چی انقدر عجیب و قوی بوده که باعث شده لویی با پای خودش سمتم بیاد..؟
بهش اعتماد دارم؟.. به هیچ وجه.. ازش متنفرم.. اون هنوزم طعمهی منه و به موقع تاوانِ کارایی که باهام کرده رو پس میده، فقط ازش استفاده میکنم و هرچی توی اون مغزِ کوچیک و باهوشش وجود داره رو میفهمم..
نگاهمو بهش دادم... پوشه ی قرمز رنگی رو از داخل ماشین بیرون آورد.. لبخندش از دور هم مشخص بود، چطوری میتونه توی همچین وضعیتی بخنده؟ واقعا از من نمیترسه یا الکی ادای آدم های شجاعو در میاره؟
هنوزم باور نمیکنم که داخل سوله بهش اجازه دادم تهدیدم کنه و دندوناشو خورد نکردم.. خیلی عجیب بود..قدم از قدم برنداشته بودم که از گوشه چشم دیدم ونِ مشکی رنگی گرد و خاک کنان روبه روش پیچید و جلوی دیدمو گرفت.. به سرعت تکیهمو از در گرفتم و چند قدم جلو رفتم.. نمیتونستم ببینم اونور چخبره پس قدمامو تند کردم و با سرعت به طرفشون رفتم.. نزدیکِ ون دقیقا قبل از اینکه لویی با صورت زمین بخوره چشم تو چشمم شد و در نهایت بیهوش افتاد..
یکی از افرادی که جلوی درِ ون بود طرفم چرخید و لبخندِ مضحکی تحویلم داد×بلک بابل..
محکم روی ون کوبیدم و فریاد کشیدم:
_شماها دیگه چه خری هستین؟
یکی دیگشون لویی رو روی شونش انداخت.. پوشه قرمزو از دستش کشید و به طرف ون رفت..خواستم جلوشو بگیرم که اون یکی سریع پا پیش گذاشت و مانعم شد..×تو نمیتونی این کارو بکنی..
_اون طعمهی منه.. تو چه خری هستی که فکر کردی میتونی جلوی منو بگیری؟
کارتی آشنا از جیبش در آورد و جلوی صورتم تکون داد
×ما از افراد سازمانیم، رئیس مارو برای پیدا کردنِ لویی فرستاده... تو وظیفهات رو تا الان به خوبی انجام دادی.. رئیس گفت پول تا شب کامل به حسابت واریز میشه، گفت منتظر باشی..
تک خندهی مشکوک و چندشی زد و در نهایت عقب گرد کردو داخل ون نشست...
ماشین توی همون سکوتی که وارد شده بود دنده عقب گرفتو دور شد..
بدونِ مکث گوشیمو در آوردم و شماره مایکو گرفتم..
دو تا بوق نخورده جواب داد..
×تو شاهکاری بلک شاهکارر...
درحالی که عصبی به طرف سوله میرفتم غریدم:
_این چه مسخره بازیایه؟ مگ من قرار نبود بکشمش؟ کی گفته طعمه منو از زیر دستم بکشید ببرید؟
_بلک کوتاه بیا.. تو به اندازه ی کافی لفتش دادی.. میدونم ماموریتِ آسونی نبود و لویی کسی نیست که راحت تو دام بیوفته ولی قبول کن تو الانشم شاهکار کردی پسر.. اینجا همه از تو حرف میزنن.
بینِ راه کوله ی لویی رو از کفِ زمین چنگ زدم.. کلاهمو برداشتمو به طرفِ موتورم رفتم
_کی بهتون گفت ما کجاییم؟
روی موتور نشستم و کوله رو دوشم انداختم، کلاهو رو سرم گذاشتم و قبل از استارت زدن تماسو به ایرفونم وصل کردمو راه افتادم..
×اینش مهم نیست، مهم اینه که تا شب یه پولِ کلفت میاد به حسابت
_پسره رو کجا بردین؟
×هی تو زیادی دربارش کنجکاوی...
از شدتِ عصبانیت دستمو بیشتر روی گاز فشار دادم.. اگه اصرارِ بیجا کنم اونا مشکوک میشن، درواقع هنوز نمیدونن که لویی چه فکرایی توی سرش داره و تصورمیکنن من گیرش انداختم
_مگ قرار نبود بکشیمش؟
×رئیس پشیمون شده، گفته یه سری کارا باهاش داره و زنده برگرده بهتره..
مسیرو به سمتِ خونم کج کردم و غریدم:
_متنفرم از اینکه نقشه های منو بهم میریزید
×تو که برات بیشتر از همه پول مهم بود، پس شل کن و ازش لذت ببر.
تماسو قطع کردم و بیشتر گاز دادم
YOU ARE READING
♕The Last Bait♕
Action•خلاصه: بلک بابل... قاتلِ سفارشیِ یه سازمان جاسوسی توی تایلنده، که بهش ماموریت داده میشه تا بیلد ، هکرِ فراریِ سازمان، که کلی اطلاعاتِ مهم داره رو پیدا کنه و بکشه! بیلد از هوشِ زیادی برخورداره و چیزایی میدونه که میتونه این سازمانو از ریشه نابود کنه...