⌖10⌖

131 26 0
                                    

خدایا شکرت که امروز رئیس پارک نیومد سر قرار... خدایا شکرت واقعا.

تقریبا نیم ساعت بود با وحشت داشتم به انواع روش هایی که میتونستم خودمو سر به نیست کنم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد.

                                     𝐌𝐠𝐰
                            /̵͇̿̿/'̿'̿ ̿ ̿̿ ̿̿ ̿̿



Kk

-اون هرز‌ه‌اتو چیکار کردی؟

-نمی دونم گفت میره بیرون.

-بکهیون چی؟

-هرزه ی تو؟

چپ چپ نگام کرد و خندیدم.

-صبح زود رفت.

-ساعت چند؟

-شش صبح فکر کنم...خیلی بی سروصدا میخواست بره ولی خب چون ماهم پایین خوابیده بودیم صداشو شنیدم.

خندیدم:
-طفلی لباس نداشت ملافه تخت رو دورش پیچیده بود. از لباسای خودم بهش دادم رفت.

-صبح رفتی آشپزخونه؟

دست دراز کردم در ظرف چینی در بسته روی میز رو برداشتم:
-هوم.

-گفتی کیک ماری هم درست کنن؟

-چند تا قناد جدید آوردن.

دستمو توی ظرف چرخوندم...خالی بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم. فوری تو جام نشستم و با تعجب دیدم ظرف خالیه.

توی این ظرف همیشه از کوکی هایی که من دوست دارم پره. چانیول هیچ وقت نمیذاره خالی شه. هم این ظرف هم چند تا ظرف تو خونه و ویلاش. حتی اگه یک ماهم نیام شرکتش بازم هر روز توش با کوکی های تازه پر میشه.

-چان کوکی هام نیس!

سرش از توی لپ تاپش اومد بالا:
-مگه میشه؟

-خالیه داداش.

تلفن روی میزشو برداشت.
-مگه امروز بیسکوییت نخریدی؟.....اگه خریدی پس چرا این خالیه؟.....سریع.

در زده شد و منشیش اومد تو. جعبه کوکی رو آورد:
-ببخشید جناب کیم...فقط چند تا توش مونده...الان فرستادم برن بخرن.

جعبه رو گذاشت جلوم و توش فقط سه تا بود.
-همین بسه، الان میریم دیگه، نمیخواد.

-قربان مثل همیشه ظرف پر شده بود ولی من یادم شد بگم یه آقایی به نام بیون از قبل قرار داشتین باهاش. اومدن و یک ساعت توی دفترتون منتظرتون نشستن شما نیومدین و رفتن. میگم شاید ایشون خوردن.

-چرا یادآوری نکردی قرارمو؟

خندیدم و یه کوکی برداشتم:
-گشنه بوده ها...صبح که چیزی نخورد و رفت.

منشی: دیروز بهتون گفتم...امروز هم زنگ زدم که جواب ندادین.

با خنده گفتم:
-خواب بود.

𝑀𝑦 𝐺𝑎𝑛𝑔𝑠𝑡𝑒𝑟 𝑊𝑜𝑙𝑓Where stories live. Discover now