2.The Demon King

216 53 42
                                    

22 ژوئن 1478

زمانی مردی بود که به هیچکس و هیچ چیز رحم نمی‌کرد. نه تنها انسان‌ها بلکه ارواح و خدایان هم از دست اون و ظلم بی حد و مرزش در امان نبودن.
کسی که تنها به زبون آوردن اسمش باعث مرگ می‌شد، مردی که همه اونو به نام پادشاه شیاطین می‌شناختن.

نگاه تیز و برنده‌ش که لرز به تنِ انسانِ فانی مقابلش می‌نداخت رو به جای دیگه‌ای متمرکز کرد و نیشخندی زد، بویِ ترسِ اون انسان براش خوشایند بود.

«خب؟ حرفی برای گفتن داری؟»

حتی کلماتی که از دهنش خارج می‌شدن هم دارای قدرت بودن و تحمل این همه قدرت برای یک انسان فانی زیادی بود! پس قبل از اینکه بدنش تحمل خودشو از دست بده به سختی سعی کرد لب‌های بهم چسبیدشو از هم فاصله بده و کلماتی که بین حصار لب‌هاش گیر کردن رو آزاد کنه.

«م-ما تسلیم نمی‌شیم، ناجی با شما دیدار می‌کنه»

ناجی...مردِ برگزیده‌ای که توسطِ مادر تمامی ارواح و الهه‌ی مقدس، میلیا انتخاب شد و شمشیرِ مقدسِ نور رو به دست آورد.

اون شمشیر تنها چیزی بود که توی این دنیا؛ می‌تونست به پادشاه شیاطین آسیب وارد کنه و این شاید تنها چیزی بود که کمی ترس به دل پادشاه جوان می‌نداخت.
نگاهِ تیزشو به انسان بی ارزش مقابلش انداخت و به سردی پاسخ داد:
«بسیار خب، من همین امروز با ناجی ملاقات می‌کنم. بهش بگو دقیقا سرِ مرز منتظرشم و به نفعشه که تنها بیاد!»

****
پادشاه شیاطین همراه با دستیار وفادارش لِستات، به انتظار ناجی نشسته بودن. زیاد طولی نکشید تا ناجی کلاید خودشو نشون بده، اما درست همونطور که انتظار می‌رفت تنها نبود...

پادشاه شیاطین پوزخندی زد و از روی صخره‌ای که روش ایستاده بود پایین پرید و درست در مقابل کلاید فرود اومد.

«یعنی اونقدر ترسیدی که با اینکه بهت گفتم تنها بیای، یه لشکر با خودت آوردی؟»

کلاید پوزخند تمسخر‌آمیزی زد و شمشیرِ مقدسشو از غلاف بیرون کشید و اونو تو هوا تکون داد.
عرق سردی روی تن پادشاه شیاطین نشست اما سعی کرد حالت چهره‌شو حفظ کنه.

«مطمعنی اونی که ترسیده خودت نیستی؟»
کلاید پیروزمندانه گفت و نگاهِ نافذشو به پادشاه شیاطین دوخت.

«من هرگز از یک انسانِ بی ارزش نمی‌ترسم، از اول می‌دونستم تو برای مذاکره اینجا نیومدی...پس بهتره مشتامون با همدیگه حرف بزنن»

***
تهیونگ به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و بعد از مدت کوتاهی که به سقف خیره شد، روی تخت نیم خیز شد. کمی دور و اطرافشو از نظر گذروند و با دیدن لیوان آبی که روی عسلی قرار داشت، لبخند کوچیکی زد.
کمی آب خورد و لیوانو به سر جاش برگردوند.
دستی بین موهاش کشید و به فکر فرو رفت.
«اون چه خوابی بود دیگه...»

یک هفته از حضور تهیونگ تو بیمارستان می‌گذشت، کیم نامجون بعد از روز اول دیگه به ملاقات تهیونگ نیومده بود و فقط کارتی بهش داد و ازش خواست بعد از مرخص شدنش فورا به ساختمانِ انجمن اصلی مراجعه کنه تا نیروی جادوییش اندازه گرفته بشه و رتبه‌بندی بشه.

با اینکه همه چیز مثل یک خواب به نظر می‌رسید اما تهیونگ با تکون دادنِ سر، موافقت خودشو اعلام کرد و منتظرِ ترخیصش موند.

فردا بالاخره از بیمارستان مرخص می‌شد. بیشتر از اینکه برای فهمیدن رتبه‌ش هیجان‌زده باشه نگران فیکشنش بود که هنوز به اتمام نرسیده بود.
«آه...مطمعنم خواننده‌هامو از دست می‌دم...»

تهیونگ می‌تونست تغییراتی رو تو بدن خودش احساس کنه، مطمعن بود اونقدرا قوی نیست اما می‌تونست برتری خودشو نسبت به انسان‌های عادی حس کنه و همین خودش برای تهیونگی که تو تموم عمرش چیزی نداشت که بخواد بهش افتخار کنه؛ بُرد بزرگی محسوب می‌شد.

حقیقتا اگه همه چیز یه خواب بود، تهیونگ هرگز دلش نمی‌خواست بیدار بشه. چون محض رضای خدا بالاخره بعد از مدت‌ها توی زندگیش داشت مورد توجه قرار می‌گرفت.

تهیونگ همیشه تنها بود حتی یادش نمیومد، دوست یا همکاری داشته باشه. هیچ کس به تهیونگ اهمیت نمی‌داد و بیشترِ نظراتی که زیر هر پارتِ فیکشنش قرار داشتن، فحش یا جملاتی مثل « تو استعدادشو نداری و بهتره گورتو از دنیای فیکشن و نویسندگی گم کنی» بودن.

تهیونگ از جا بلند شد و به سمت پنجره رفت، ماه از همیشه روشن‌تر بود و نورش تقریبا تمام فضای اتاقو پر کرده بود.
می‌خواست پرده‌هارو بکشه تا بلکه اتاق کمی تاریک‌تر بشه، اما با باد خنکی که به صورتش خورد پشیمون شد و اجازه داد پنجره همونطور باز بمونه.

«شاید بالاخره زندگی داره روی خوش بهم نشون می‌ده»

Top-Tier Writer | KookVTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang