جونگکوک پتو رو کنار زد و خواست تهیونگ رو بغل کنه تا روی ویلچر بذاره که متوجه شد خودش رو کثیف کرده.
بدون اینکه چیزی بگه مشغول در آوردن شلوارش شد تا تمیزش کنه. با حوله مرطوب با ملایمت تهیونگ رو تمیز میکرد که صدای سرد تهیونگ رو شنید:
+ تا کی میخوای از یه آدم فلج که حتی اختیار دستشوییش رو نداره مراقبت کنی؟ اینقدر ترحم برانگیزم؟
_ تهیونگ..!
به چشمهای متعجب جونگکوک خیره شد و ادامه داد:
+ تا همینجا کافیه.. بهتره تمومش کنی.. این حس عذاب وجدان و ترحمت، نمیخوام.. هیچ کدومشون رو!
جونگکوک با ناباوری لب زد:
_ ترحم؟.. معلومه چی میگی؟!
تهیونگ با جدیت جوابش رو داد:
+ دارم حقیقتو میگم...
جونگکوک سرش رو پایین انداخت:
_ احساسات من.. برای تو اینقدر بی ارزشه؟
دستهای تهیونگ مشت شدن و لبش رو از داخل گزید. دلش میخواست داد بزنه و بگه تو برام با ارزشتر از هر چیزی هستی. میخواست فریاد بزنه و بگه من دوستت دارم لعنتی.. قلبش درد میکرد از خفه کردن احساسش. از نگفتن حرفایی که حقش بود. اون نمیتونست.. نمیتونست خودخواه باشه.
مشتش رو بیشتر فشار داد و سعی کرد موقع حرف زدن صداش نلرزه:
+ تا کی میتونی پرستاری یه آدم فلجو بکنی؟ فکر میکنی تعلیقت چقدر طول میکشه؟ بالاخره که یه روز خسته میشی از این وضعیت.. بالاخره یه روز باید بری پس.. پس بیا همین الان همه چی رو تموم کنیم.
جونگکوک هنوز هم سرش پایین بود و تهیونگ نمیتونست صورتش رو ببینه:
_ تهیونگ.. من دوستت دارم!
با شنیدن زمزمه بغضدار جونگکوک قلبش به درد اومد اما مجبور بود ادامه بده. اون هم عشق جونگکوک رو میخواست اما نمیتونست قبولش کنه.نمیتونست ببینه که جونگکوک برای اون مجبور به همچین زندگی ای باشه:
+ با دوست داشتن من.. میخوای به چی برسی؟ یکی مثل من.. که باهاش از عادی ترین چیزا محروم باشی.. فکر میکنی چند سال دیگه میتونی دوستم داشته باشی؟ پس احمق نباش جئون جونگکوک.. اینا همش الکیه.. دوست داشتن؟ مزخرفـ....
_ خفـه شــو!!
با فریاد جونگکوک، تهیونگ ساکت شد. جونگکوک نمیدونست، از احساسات تهیونگ خبر نداشت؛ نمیدوست گفتن این حرفا برای تهیونگ هم درد داره حتی خیلی بیشتر..!
جونگکوک با یه قدم خودش رو کنار تهیونگ رسوند و توی صورتش خم شد. با چشمهایی که به سرخی خون بودن به چشمهای تهیونگ خیره شد و با عصبانیت غرید:
_ حق نداری.. حق نداری به احساس من بگی مزخرف.. حق نداری به جای من تصمیم بگیری.. حق نداری منو از خودت برونی..!
مردمکای تهیونگ میلرزید اما محکم جواب داد:
+ حق دارم چون یه طرف این ماجرا منم.. حق دارم چون نمیخوامش.. احساستو.. دوست داشتنتو نمیـ....
با کوبیده شدن لبهای جونگکوک روی لبهاش نتونست فعل جملهـَشو کامل کنه. جونگکوک با خشونتی که ناشی از عصبانیت بود، لبهای تهیونگ رو میبوسید و میمکید. نمیخواست اون حرفای بیرحمانه رو از این لبها بشنوه. چند ثانیه طول کشید تا تهیونگ موقعیتو درک کنه و اولین قطره اشک از کنار چشمش روی شقیقهـَش بچکه. دستهاش رو برای پس زدن جونگکوک روی سر شونههاش گذاشت و اونو به عقب هل داد.
درد داشت. اینکه جونگکوک رو میخواست، عشقش رو میخواست، این بوسه رو میخواست اما خودش رو مجبور میکرد به پس زدن.. به نخواستن.. به کشتن احساسش..!
با اینکار جونگکوک حتی عصبیتر از قبل، مچش رو چسبید و کنار سرش روی تخت فشار داد؛ بیشتر روش خم شد و با خشونت بیشتری لبهاش رو بوسید. تمام حال بدش توی این چند وقت، فشار عصبی، حرفای تهیونگ.. همه باعث شده بود نفهمه داره چیکار میکنه و لبهای تهیونگ رو به سختی گاز بگیره.
اشکهای تهیونگ پشت هم روی شقیقش میچکید و میون موهاش گم میشد. تهیونگ میدونست نباید اجازه بده همچین اتفاقی بیفته. در حالی که قلبش داشت میمرد سرش رو برگردوند تا شاید جونگکوک دست از بوسیدنش بکشه. با چرخوندن سرش لب پایینش که بین دندونای جونگکوک اسیر بود زخم شد و خون لبش رو سرخ کرد.
جونگکوک با حس کردن مزه خون یِکه خورد، مچ تهیونگ رو رها کردو عقب کشید. با دیدن پلکهای خیس و لب زخمی تهیونگ شوکه شد، اون داشت چه غلطی میکرد!؟
دهنش چند بار باز و بسته شد اما نمیدونست باید چی بگه:
_ تهیونگ.. من.. من...
تهیونگ پشت دستش رو به لبش کشید و نگاهش رو از جونگکوک گرفت و با صدای گرفته زمزمه کرد:
+ تنهام بذار..
_ من.. من نمیخواستم...
تهیونگ توی حرفش پرید و اینبار داد زد:
+ گفتم تنهام بذار.. از اینجا گمشو..! ازت متنفرم.. همش تقصیر توعه.. تقصیر تو و اون عشق کوفتیته که من الان به این وضع افتادم.. کاش هیچوقت تو زندگیم پیدات نمیشد.. کاش میرفتی و دیگه بر نمیگشتی.. فقط برو.. تنهام بــذار!
جرئت نداشت به جونگکوک نگاه کنه، قلبش داشت از جا کنده میشد اما این تصمیم خودش بود. میدونست این به نفع جونگکوکه.. این عشق قرار نبود برای هیچ کدومشون پایان خوشی داشته باشه؛ پس بهتر بود همین الان تمومش میکردن قبل اینکه آسیب بیشتری ببینن.
به محض پشت کردن جونگکوک، تهیونگ پشت دستشو روی لبهاش فشار داد تا صداش بلند نشه و وقتی در پشت سر جونگکوک به هم کوبیده شد، نفسش گرفت و اشک های دردناکش با سرعت بیشتری چکیدن.
با اینکه به زبون میگفت جونگکوک رو نمیخواد و اونو پس میزد اما چیزی که قلبش میخواست برخلاف همه اینها بود و از طرف دیگه همون قلبش هم به خراب کردن زندگی جونگکوک راضی نمیشد.. این احساسات ضد و نقیض، فکر به جونگکوک، فکر به اینکه برای بقیه عمرش باید روی صندلی چرخدار زندگی کنه و آینده نامعلومش، همه اینا خارج از تحملش بود و داشت اونو از پا در میاورد.
.
.
.
چهار ساعت از رفتن جونگکوک میگذشت و نگاه تهیونگ به در خشک شده بود. خودش رو درک نمیکرد. مگه خودش نمیخواست جونگکوک بره؟ مگه خودش اونو مقصر نکرد؟ مگه خودش اونو نروند؟ پس چرا منتظرش بود؟ چرا میخواست برگرده؟
یاد حرفایی که بهش زده بود افتاد و با خودش فکر کرد الان جونگکوک چه حالی داره؟
نگرانش بود.. اما چه کاری ازش برمیومد؟ چیکار میتونست بکنه.. خودش داشت توی آتیش عشقی که باید نابودش میکرد زجر میکشید؛ از طرف دیگه دلش به حال جونگکوک هم میسوخت اما تمام کاری که ازش برمیومد دراز کشیدن روی تخت بیمارستان بود.
YOU ARE READING
° Death Angel °
Fanfiction° فرشته مرگ ° هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: جئون جونگکوک یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی ک...