part:20

321 72 11
                                    

پسر به سرعت چشماشو باز کرد
_الفا!

با تعجب به دور و برش نگاه کرد برگشته بود! دستشو روی بدنش کشید دیگه خبری از اون ظرافت بدنش نبود

وقتی یاد این افتادم که قبل از اینکه بتونه بچه هاشو ببینه برگشته با حالت وادفاکی به جلو نگاه کرد
_یعنی ار یو ریلی سیروس علی نویسنده؟

گوشیش رو از روی داد تختی برداشت و به تاریخ نگاه کرد روز بعد بود؟! یعنی فقط یه روز گذشته بود؟ از روی تختش بلند شد و از اتاق خارج شد

Jimin P.O.V :

از اتاق بیرون رفتم همین که خواستم از خونه بیرون برم صدای مامانمو شنیدم

مامان: جیمین پسرم غذات رو یادت نره ببری سر کار

بهش نگاه کردم و لبخند زدم چقدر دلم براش تنگ شده بود سمتش رفتم قبل از اینکه ظرف غذام رو از دستش بگیرم بغلش کردم مشخص بود تعجب کرده اما بعدش اونم دستشو دورم حلقه کرد و متقابلاً بغلم کرد

از بغلش بیرون اومدم و ضرف غذامو ازش گرفتم: ممنون مامان!

نفس عمیقی کشیدم و برگشتمم توی اتاق و گوی برفی رو توی کوله ام گذاشتم و از خونه بیرون رفتم

باید هوسوک و یونگی رو پیدا کنم...

بعد از پوشیدن کفش ورزشیم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : وقتشه یا الان یا هیچوقت

همینطور که آروم راه میرفتم با خودم فکر میکردم که هوسوک ممکنه کجا باشه همم اون همیشه تو ی کافه لارنس ریلکس می‌کنه همینکه بعضی اوقات من میرم توی اون کافه با دیدن من شروع می‌کنه به جنتلمن بازی

او می‌پرسین چجوری جنتلمن بازی؟ خب باید بگم مثلا همینکه در کافه رو باز میکنم مثل الان (الان در کافه رو باز کرد) منو میبینه و چشمای ریلکس شدش با هیجان گرد میشن درست مثل الان

از روی صندلیش بلند میشه و به سمتم میاد و قبل از اینکه بزاره حرفی بزنم لبخند درخشانش رو میزنه و میگه

هوسوک: ولکام بک جیمینی!

و بعد دستاشو میزاره روی لپام و فشارشون میده قبلا از این حرکتش متنفر بودم کلا وقتی نزدیکم میشد وقتی لمسم میکرد وقتی جیمینی صدام میکرد...اما الان ، الان فرق می‌کنه یه حس عجیبی میده من دوسش دارم!

آیکا:[شایدم فقط دوست داری دوباره تو شکمت بچه بکاره]

جیمین:[هه هه هه بامزه]

تپش قلبمو حس میکنم الان میخوام ببوسمش...نه الان وقتش نیست

نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه بزارم کار دیگه ای انجام بده مچ دستشو گرفتم و از کافه بیرون کشیدمش

هوسوک : هی جیمین آرومتر ، داری کجا منو می‌بری

چیزی نگفتم و سعی کردم بیاد بیارم یونگی همیشه کجا بیشتر می‌رفت به چپ و راستم نگاه کردم هممم کتابخونه؟..نه مرکز خرید؟...قطعا نه زود باش جیمین فکر کن آها خودشه فهمیدم!! پیانو!

Prince of Hearts Where stories live. Discover now