مونلایت لباس هایش رو توی تنش درست کرد.
به سمت سیلور برگشت و بهش لبخندی زد.
سعی داشت خط چشمش رو متقارن کنه ولی مثل همیشه داشت بد تر گند میزد تو چشمش
مونلایت:هی سیل...بیا اینجا خودم برات درستش کنم....اینجوری میره تو چشمت
سیلور پوفی کرد و به سمت مونلایت رفت خط چشم را بهش داد و چشماش رو بست و منتظر موند تا مونلایت خط چشمش رو درست کنهبعد از چند ثانیه با حس نکردن قلم خط چشم چشماش رو باز کرد و مونلایت رو توی دو میلی متری خودش دید
سیلور:چ....چیکار میکنی؟؟؟
مونلایت:ارامش میخوام(با انگشت شصتش لب های مونلایت رو لمس کرد)اجازه دارم؟
سیلور هم که از استرس داشت میکرد دلش رو به دریا زد و بوسه ای روی لب های مونلایت گذاشت
مونلایت که راضی به یه بوسه ی کوچیک نشده بود سیلور رو تو اغوشش کشید و بوسه ی محکم و طولانی ای روی لب هایش گذاشت
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن و مونلایت شروع به نوازش موهای تازه رنگ شده ی سیلور کرد
سیلور خنده ای کرد و موهای پسرونه ی مونلایت رو به هم ریخت
مونلایت شروع به غر غر کرد:بچه تو با موهای من چیکار داری؟ندیدی دو ساعتها دارم درستش میکنم بعد ریدی توش!؟جدی جدی ریدی تو موهای قشنگم....خودایااااا
سیلور به غر غر مونلایت گوش میکرد و ریز ریز میخندید
سمتش رفت و کراوات کجدشده اش رو درست کرد و روبه روش وایستاد
تافت رو برداشت و شروع به حالت دار کردن موهاش کرد
بعد از اتمام کارش عقب رفت و لبخندی زد:اینجوری بهتره
خب
شاید بگید که اینجا چخبره
بزارید من بهتون بگم تا مزاحم این دو تا کبوتر عاشق از هم گسیخته نشیم
امروز قراره با اون دختری که مساورد از قبل در باره اش باهاشون صحبت کرده بود سر یه قرار کوچیک برن تا ببینن چه کاری میشه برای ایندشون کرد
صدای آلارم گوشی سیلور باعث شد جو رمانتیکشون بپره
به سمت گوشیش رفت و پیامی حاوی هی بچز!من پایینمو اگه دوست داشتید گورتون گم کنید پایین.با تشکر عشق همیشگی تون.
هر دو با خوندن محتوای پیام شروع به خندیدن کردن و سریع کیفشون رو برداشتند تا هارمونی بیشتر از این منتظرشون نمونه.با وجود اینکه اون یه خرس عسلی بود ولی از تنها چیزی که بدش میومد این بود که معطل باشه
از کل خانواده خداحافظی کردن و از خونه بیرون زدن
سوار ماشین لامبورگینی مشکی هارمونی شدن و ماشین شروع به حرکت کرد
هر جفتشون استرس داشتن ولی به روی خودشون نمیاوردن
هارمونی که از جو متشنج و استرسی ای توش بود خسته شده بود اهنگ مورد علاقه ی هر سه تاشون رو توی ماشین پلی کرد.
اون دو با اهنگ ریلکس کردن تا وقتی که به کافی شاپ مد نظر رسیدن از گوش کردن به اهنگ دست برنداشتند
وقتی وارد کافه شدن با دیدن دو دختر که داشتن با هم حرف میزدن فهمیدن که همون دو نفر هستند
قیافه ی هارمونی شبیه علامت تعجب و سوالی شده بود(!؟)وقتی به میز رسیدن اون دو دختر متوجه شوم شدن و سریع بلند شدن
دختر با موهای بلوند خودش رو معرفی کرد:ام...سلام؟!خب بزارید خودمو معرفی کنم...من...ساشا هستم و این هم دوستم
دختری که موهاش مشکی بود خودش رو انداخت وسط و گفت:خودم بلدم معرفی کنم....ماکیاهستم.
نگاه ماکیا روی چشم های هارمونی زوم بود
با سرفه ای که اون سه نفر کردن از سر میز بلند شدن و سر میز دیگه ای با هم نشستن
_تو هم حسش کردی؟
هارمونی بدون هیچ مقدمه ای پرسید
-اره
_پس...واقعا...ما دوتا؟
-اره...جفتیم.
هارمونی خنده ای کرد:کیوت!
-من کیوت نیستم
لبخند هارمونی عمیق تر شد
_اره...حتما این منم که با بوی عسل و پرتغالش که نشون دند ی خجالتمه خودم رو به اون راه میزنم تا گونه هام سرخ نشه؟
-یاااااااااااا.ولم کن دیگهههه چرا انقدر زومی رو من؟
_شاید تو جفتمی؟
-من نمیتونم همینجوری تبدیل به جفتت بشم
و هر دو یک زمان سرشون رو به سمت میزی که اون سه تا نشسته بودن برگردوندن
-به هم میان
_اره...
-به نظرت ما به هم میایم؟
_بیا امتحان کنیم پرتغال کوچولواماده ی خر تو خر شدن پارت های بعدی باشید....
YOU ARE READING
another side (S2 of another one)
Fanfictionخب زندگی جانکوکیمونو یادتونه؟ اگه نه بزارید یه خلاصه ازش بگم پسر الهه ی ماه دارای شش جفت و پسری خوشبخت و صد البته خجالتی میدونید نمیخوام بگم تو این فصل چه اتفاقی میوفته ولی بزارید بگم چی میشه اگه دختر های جانکوک عاشق هم باشند ولی وقتی بزرگ بشن ب...