همه به صحنه ی به روشون نگاه میکردن
هیچ کس باورش نمیشد که چه اتفاقی افتاده ولی یونگی با پوزخند به همه که با نگاهی که نشون میدادن پشماشون ریخته نگاهی کرد
یونگی:پسر خودمه!بزارید صحنه ای که دیگران دارن میبینن رو براتون توصیف کنم
یه گرگ کوچولو موچولو که از رنگ سفیدش معلومه یه امگای ریزه میزست و خب تعجب بر انگیز ترین جا اینجاست که یه گرگ سیاه و بزرگ دورش رو گرفته بود...وقتی میگم بزرگ منظورم خیلی بزرگه...حتی بزرگتر از الفا های رهبر
سیلور:اون...اون...اونا که ایزاک و مساورد نیستن؟
یونگی به دخترش نگاهی کرد
یونگی:اتفاقا خودشونن
خب بزارید براتون کامل توضیح بدم
ایزاک بچه ی یونگیه
یونگی الفای سلطنتیه
و اعضای خانواده ی سلطنتی برعکس بقیه که از نوزده سالگی گرگشون معلوم میشه برای اونا از هفت سالگی معلوم میشه و الفای سلطنتی بودن ایزاک رو فقط یونگی میدونست
ولی نمیدونست وه اتفاقی افتاده که ایزاک قولشون رو زیر پا گذاشته
یونگی به سمت ایزاک و مساورد قدم برداشت
یونگی:ایزاک...چرا؟
صدای ایزاک توی سرش پخش شد
-داشت به همه چیزم دست درازی میشد
و پوزشو به گردن گرگ مساورد مالید
یونگی اخمی کرد:یعنی چی؟منظورت چیه؟
سرش رو از روی گردن مساورد برداشت و به سمتی متمایلش کرد
-اوناهاش
با اخم غلیظ تر به سمتی که ایزاک اشاره کرده بود نگاه کرد....میشناختش...دلیل بدبختی های یونگی
میخواست تبدیل به گرگ بشه که یادش افتاد همینجوریشم ایزاک کل سالن رو اشغال کرده بود
خطاب به کسایی که همیشه مخفیانه دنبال تک تک اعضای خانوادش میفرستاد گفت:شماها چه غلطی میکردید؟
یکی از اونها که نشسته بود بلند شد
+قربان....شاهزاده از پرنسس مراقبت کردن...ما دخلشو اوردیم...شما گفتید باهاش کار دارید...
یونگی سر تکون داد:خوب کاری کردید....ببریدش سمت انبار ججو
کوک از اینکه این چیزا رو داره میشنوه عصبی شده بود پشت یونگی ایستاد
کوک:چرا من اینارو باید الان بفهمم؟
یونگی برگشت و لبخند قشنگی تحویل امگا کوچولوش داد که با شکل صورتش تو دو دقیقه پیش کاملا فرق میکرد
یونگی:چون جونت به خطر میوفتاد زیبای من!
مساورد که هوشیار شده بود به گرگ مشکی بزرگی که روش بود خیره شد
با حس اینکه اگه به حالت انسانیش برگرده خز های ایزاک میپوشونتش تبدیل شد ولی دید که از گرمای بدنش کم نشد
با نغ نغ گفت:گرممههههههه
ایزاک با حس خیس شدن خزی که زیر پایین تنه ی مساورد بود فهمید که به خاطر فشاری که بهش وارد شده وارد هیت شده بوده...
VOCÊ ESTÁ LENDO
another side (S2 of another one)
Fanficخب زندگی جانکوکیمونو یادتونه؟ اگه نه بزارید یه خلاصه ازش بگم پسر الهه ی ماه دارای شش جفت و پسری خوشبخت و صد البته خجالتی میدونید نمیخوام بگم تو این فصل چه اتفاقی میوفته ولی بزارید بگم چی میشه اگه دختر های جانکوک عاشق هم باشند ولی وقتی بزرگ بشن ب...