4

72 15 15
                                    

آنتوان طوری داد زد که دیوارا لرزیدن : بهت چی گفته بودم وین !؟
مرد مقابلش ماسکشو در آورد : من همون کاری رو انجام دادم که ازم خواستی !
آنتوان لیوان کوچیک و فلزی ایی که به نظر میومد توش پر از ویسکی باشه رو سمت پسر پرت کرد اما اون به راحتی خودشو کنار کشید و لیوان محکم به دیوار پشت سرش برخورد کرد و محتویات توی لیوان به دیوار پاشیده شد و خودش با صدای گوش خراشی کف زمین افتاد : من بهت گفتم همه رو بکش ! همه ! باید به روسی برات ترجمه اش کنم ؟
پسر چشمای خاکستریش رو به نقطه نامعلومی دوخت : نمیدونستم اون بچه فرار کرده !
آنتوان نیشخندی زد و همزمان که میزش رو دور میزد سمت پسر رفت
مقابلش وایساد و دستشو دور کمر پسر حلقه کرد اونو جلو کشید و با همون نیشخند روی لباش زمزمه کرد : نمیدونستی ؟ یا خودتو به ندونستن زدی؟
پسر خودشو عقب کشید : بس کن ...تمومش کن ...من هرکاری که تو ازم خواستی انجام دادم ...هرچی که بهم گفتی گوش دادم ...
آنتوان لبخند زد موهای بلند پسر رو نوازش کرد و بعد دستشو پشت سر پسر برد یه دسته از موهاش رو محکم چنگ زد و سر پسر ناخداگاه به خاطرش عقب رفت ، آنتوان بوسه ایی به چونه پسر کوتاه قد تر زد : احساس میکنم کم کم داری نافرمان میشی وینتر!
نفس های پسر بریده شد ، آنتوان همیشه همین طوری باهاش رفتار میکرد
همیشه با زورگوایی سعی داشت اوامرش رو به اجرا در بیاره
اما اون حتی بدون اجبارم کارایی که آنتوان ازش میخواست رو انجام میداد چون چاره دیگه ایی نداشت
اون گذشته ایی نداشت ، خانواده ایی نداشت
و از وقتی چشم باز کرده بود تنها کسی که داشت آنتوان بود
آنتوان بلاخره موهاشو رها کرد : برو اون بچه رو پیدا کن ...بعدم بکشش ! اگه این کارو نکردی ! دیگه پاتو اینجا نزار !
ناخداگاه سرشو پایین انداخت و زیر لب دستور رو اطاعت کرد
آنتوان دوباره پشت میزش برگشت و اون قبل از این که مرد دوباره عصبانی بشه
از اتاق بیرون اومد
از هرجا که رد میشد همه با فاصله ازش رد میشدن
همه توی اون مخفیگاه ازش میترسیدن
اینو به خوبی حس میکرد ، لابه لای حرفاشون اونو
شیطان ، آدمکش ، فرشته مرگ یا چیزای دیگه صدا میزدن
القابی که به خاطر جنایت هاش توی تمام ده سال گذشته بهش داده بودن
اما فقط توی مخفیگاه وضع این نبود توی تمام روسیه اون حکم یه شبح قاتل رو داشت
چون مثل یه روح بی سر و صدا پیداش میشد
قربانیش رو میکشت و بدون این که رد پایی ازش باقی بمونه شبح وار
از صحنه جرم فرار میکرد از راهروی نسبتاً تاریک مقابلش گذشت و وارد اتاقش شد
اتاقی که بی شباهت به سلول انفرادی زندان نبود
نگاهی به خودش توی آینه انداخت دستش دوباره تیر کشید
دستی که دیگه وجود نداشت و جاشو یه تیکه فلز وحشتناک گرفته بود
فلزی که دکتر دیوونه به عنوان یه آزمایش اونو روش امتحان کرده بود
و بدبختانه آزمایشش موفقیت آمیز بود
اون دست فلزی جای دست قطع شدش رو پر کرد
اما دردش !
دردی که اون نمیدونست از کجا و چه جوری گاهی پیداش میشه و تمام بدنش رو میگیره
حالا دوباره سراغش اومده بود
فشاری به نقطه اتصال دست به شونه اش وارد کرد و شنلش رو برداشت
اسلحه اش و تمام خشابای اضافه اش رو هم برداشت و همین که شنل زخیم رو پوشید
از اتاق بیرون زد و راه افتاد سمت بیرون مخفیگاه
تارسیدن به شهر یه ساعت راه بود
اما با برفی که بیرون میبارید طی کردن مسیر زمان بیشتری میبرد





سم در حالی که روی صندلی اتاق کار تونی لم داده بود غر زد : باورم نمیشه رو حرف دوتا دائم الخمر حساب باز کردی استیو ...عقلت کجا رفته ؟
مرد اعتراض کرد : حداقل جلو خودم نگو !
سم دست به سینه شد : اتفاقا عمداً جلو خودت گفتم !
استیو به موهای خودش دست کشید : جارویس راجب یه نفر به اسم وینتر سولجر اطلاعات میخوام !
جارویس به سرعت جواب داد : بله !
و بعد از چند ثانیه اطلاعات نچندان زیادی روی صفحه نمایش بزرگ اتاق کار تونی نمایش داده شد .
استیو کلافه روی صندلی نشست : نه اسم ، نه عکس ، نه اطلاعات هویتی ...هیچی ...
فقط تعداد قربانیاش اونم به صورت تخمینی ...
تونی نگاهی به اون سه نفر انداخت : باید بری روسیه !
سم با ناباوری به اون دوتا برادر خیره شد : شما جفتتون بالاخونه رو اجاره دادین انگار !
مرد که تا اون لحظه ساکت یه گوشه وایساده بود با تعجب به تونی خیره شد : واو ..این حرف نداره ...چه جوری درستش کردی ...ساختن همچین چیزی حداقل تکنولوژی ده سال دیگه رو لازم داره ....از نورون های عصبیت فرمان میگیره ؟ بعد به صوت تبدیلش میکنه ؟
تونی لبخند زد انگار از اون غریبه و سطح اطلاعاتش خوشش اومده بود : بهت نمیومد انقدر اطلاعات داشته باشی !
مرد دستی پشت گردن خودش کشید : میدونم ‌...ولی من قبلا این ریختی نبودم ...یعنی ...قبلا که برای وزارت دفاع کار میکردم ...
استیو نگاه اجمالی ایی به مرد قد کوتاه با موهای فر مشکی انداخت : میخوای برای شیلد کار کنی؟
چشمای مرد برقی زد: واقعا؟
استیو لبخند زد : اره اگه مجبور نباشم هر روز توی بار یا تو خونت از زیر شیشه های الکل بکشمت بیرون !
مرد خندید : نه آقا ...قول میدم ...
استیو از جاش بلند شد و جلو رفت ، دستشو سمت مرد دراز کرد : خب پس خوش اومدی !
مرد لبخند زد و دست استیو رو فشار داد : ممنونم ...راستش تو خوابم نمیدیدم یکی به آدم داغونی مثل من اعتماد کنه ....
استیو عقب کشید : وقتی وارد خانواده ما میشی گذشتت برای خودته ، اما آیندت به ما مربوطه چون قراره با ما شریک بشیش ! پس حواستو جمع کن !
مرد لبخند زد و سر تکون داد : آم ..درهرحال ..من بروسم ...بروس بنر ...
استیو دوباره مشغول سرچ کردن شد : منو که میشناسی !
اینم سم ویلسونه ! بهترین دوست و مشاورم
اونم تونیه ! برادرم و نابغه ایی که شیلد روی توانایی های اون بنا شده !
تونی پشت گردن خودش دست کشید و بعد جلو اومد تا با بروس دست بده


"استیو من نمیزارم تنها بری!"
این چیزی بود که ناتاشا بعد از تموم شدن توضیحات استیو راجب این که چرا قراره یه هفته دوتایی با سم برن روسیه گفت
استیو بی حوصله روی صندلیش نشست : نمیخوام برم تعطیلات که همتونو باخودم ببرم ...
نت اخم کرد : دقیقا به همین دلیل میگم نمیشه تنها بری ....
سم سرفه ساختگی ایی کرد : محض اطلاعت قرار نیست تنها بره !
نت سم رو نادیده گرفت و حرفشو ادامه داد : نمیتونم بزارم خودتو به کشتن بدی !
استیو نفس عمیقی کشید : من فقط میخوام برم دنبال باکی !
بلاخره لوکی ام وارد بحث شد : استیو اون دیگه باکی نیست ! احتمالا هرچیزی ممکنه باشه بجز اون کسی که تو ده سال پیش میشناختی !
استیو کلافه به موهای خودش چنگ زد : من و سم میریم و بقیه اینجا میمونن این یه دستوره ! دیگه نمیخوام هیچی بشنوم !
نت نفس عمیقی کشید : خیله خب ..اما قول بده هروقت به کمک احتیاج داشتی خبر بدی !
استیو سر تکون داد و نت این بار جدی تر حرفشو تکرار کرد : استیو ! اگه کمک لازم داشتی یا حس کردی داری تو دردسر میوفتی خبرمون کن.......لطفا قهرمان بازی درنیار !
استیو باشه ایی زیر لب گفت و اون بحث بلاخره به نفع اون تموم شد

panacea (2)Where stories live. Discover now