7

70 17 14
                                    

لوکی دوباره به صفحه خاموش تی وی خیره شد
ثور درحالی که فقط یه حوله دور کمرش بود کنارش روی مبل نشست : به چی فکر میکنی ؟
لوکی چشماشو ریز کرد : به نظرت استیو باکی رو پیدا کرده ؟
ثور به موهای نم دار خودش دست کشید : عام ...نمیدونم ..
لوکی نگاهی به ثور انداخت و ابرهاش بالا رفت : دینا کجاس؟
ثور لبخند زد : گذاشتمش پیش هلا!
لوکی اخم کرد : باز از زیر کار در رفتی ؟
ثور لبخند زد : قرار بود مراقبش باشم دیگه !
لوکی چشماشو چرخوند : خودت نه خواهرت !
ثور لبخند زد : بیخیال لوکی ..هلا قبلا مربی مهدکودک بوده !
لوکی قیافه منزجری به خودش گرفت : آره به مدت یه ساعت بعدم به خاطر رفتار خشونت آمیز با بچه ها اخراج شد !
ثور یه قسمت از ریش خودشو خاروند : اون از برادر زادش خوب مراقبت میکنه !
لوکی نفس عمیقی کشید : آخرش خودم میکشمت !
ثور لبخند مضحکی زد و دیگه به لوکی فرصت نداد غر بزنه

بلکه دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش لوکی به معنای واقعی تلاش کرد از دستش فرار کنه : ثور!!!! لباسام خیس میشه ...
ثور بی توجه به غرغرای لوکی محکم تر نگهش داشت : برام مهم نیست !
لوکی اخم واضحی تحویل مرد داد : برای من مهمه ...
ثور بلاخره موفق شد لوکی رو روی مبل بخوابونه و حالا هیکل سنگین خودش روی لوکی قرار داشت اون عملا راه فراری نداشت
ثور لبخند عجیبی زد و بعد سرشو توی گردن لوکی برد و شروع به بوسیدنش کرد و همزمان 
دکمه های پیراهن لوکی رو باز کرد
زیاد وسواس به خرج نداد هرکدوم رو که با ملایمت باز نمیشد با خشونت میکشید و میکندش
و وقتی بلاخره موفق شد بدن نیمه برهنه لوکی رو لمس کنه لبخندی توی گودی گردن لوکی زد : چرا انقدر دوست دارم ؟
لوکی تمام احساسی که نسبت به اون کلمات داشت رو پنهان کرد : چون احمقی !
ثور لبخند زد و پهلوهای لوکی رو نوازش کرد : توچی؟
لوکی دستاشو دور گردن ثور حلقه کرد : من از تو احمق ترم !
ثور به چشمای لوکی خیره شد و لبخند زد و بعد شروع به بوسیدنش کرد
این بار لوکی ام دست از لجبازی برداشت و با ثور همراهی کرد

باکی لبخند زد : ناامیدت کردم نه ؟
استیو سیگارش رو توی جا سیگاری کریستالی خاموش کرد و دوباره شماره سم رو گرفت
اما سم بازم گوشیش رو جواب نداد
استیو بلاخره مجبور شد به باکی نگاه کنه
باکی خندید
طوری که واقعا رو اعصاب استیو میرفت باکی دوباره به حرف اومد : حاضرم قسم بخورم دلت میخواد گریه کنی !  قیافت شبیه بچه مامانیا شده ...چرا؟ شبیه اونی که دنبالش اومدی نیستم نه ؟
استیو به سختی خودشو کنترل کرده بود اما انگار باکی عمداً داشت اعصابش رو تحریک میکرد
باکی دوباره لبخند زد : چیه ؟ حالت بهم خورد وقتی فهمیدی وقتتو برای پیدا کردن یه آدم کش که فاحشه ام هست تلف کردی؟
استیو پلکاشو روی هم فشار داد : انقدر اون کلمه رو تکرار نکن
باکی نمیدونست استیو چقدر از کنار هم قرار گرفتن اسم اون و کلمه ایی که الان فهمیده بود ازش نفرت داره احساس بدی پیدا میکرد
اما باکی بازم نادیده اش گرفت : چرا ؟ مگه به کسی که زیر خواب بقیه میشه نمیگن فاحشه ؟
همه همین جوری صداش میزنن !
استیو خودشم نفهمید کدوم بخش از حرفای باکی انقدر عصبیش کرد که زیر سیگاری کریستالی رو محکم توی دیوار کوبید
اما صدای خورد شدنش تا چند دقیقه بعدی تنها صدایی بود که گوشاشون رو پر کرده بود
و صدای بعدی که سکوت وحشتناک اتاق رو شکست صدای باز شدن در توسط سم بود
استیو به محض این که سم وارد اتاق شد با لحن عصبی ایی غرید : کدوم قبرستونی بودی که گوشیتو جواب نمیدادی !؟
سم نایلون های خریدش رو توی آشپزخونه گذاشت : متوجه زنگش نشدم ...مگه چیشده ؟
و بعد نگاهش به زیرسیگاری خورد شده افتاد : استیو ؟ خوبی ؟
استیو به کت چرمیش چنگ زد و بی توجه به سم از اتاق بیرون رفت
سم این بار سمت باکی چرخید که با چشمای پر از شیطنت به در اتاق خیره بود انگار از این که استیو رو تا مرز دیونه شدن پیش برده بود
خوشحال بود
سم اخم کرد : چی بهش گفتی ؟
باکی بی میل جواب داد : حقیقت تلخی که به مزاج دوستت خوش نیومد!
سم نفس عمیقی کشید : اگه بخوای این جوری ادامه بدی آبمون با هم توی یه جوب نمیره باکی !
باکی با پوزخند گفت : پس دستای لعنتیمو باز کن و بزار برم !
سم این بار داد زد : کجا ؟ کجابری باکی ؟ برگردی اونجا ؟ توی چندتا دخمه قاطی یه مشت آشغال بلولی ؟ به کشتن آدمای بیگناه ادامه بدی ؟ قبلا به خودت میگفتی چاره ایی نداری حالا چی ؟
حالا که اون اومده دنبالت ؟ حالا که یه نفرو داری که بخواد نجاتت بده ...حالا چی ؟ الانم میتونی خودتو قانع کنی ؟
باکی بلاخره کوتاه اومد سرشو ناخداگاه پایین انداخت : من اونی نیستم که دوستت اومده دنبالش ...خودشم اینو فهمید ...برای همین انقدر عصبی بود ...مطمعن باش وقتی برگرده
دیگه علاقه ایی به دوباره دیدن من نداره !
سم بی هدف رفت توی آشپزخونه و باکی دوباره سکوت کرد
انگار جفتشون منتظر بودن تا استیو برگرده و تا تصمیمش رو بدونن
استیو تمام روز رو تا وقتی که هوا تاریک شد توی خیابونا قدم زد
تمام مدت مثل احمقا گریه میکرد و مردم با تعجب تماشاش میکردن
چشماش قرمز شده بود و بدنش یخ زده بود
و وقتی برگشت به اتاقشون توی هتل
احساس میکرد تب لرز شدیدی به جونش افتاده
سم یه گوشه روی مبل نشسته بود و باکی همونجا روی تخت خوابش برده بود
سم به محض دیدن استیو لز جاش بلند شد
توی تاریک و روشن اتاق تونست چشمای سرخ استیو رو ببینه
استیو با خستگی لبه تخت نشست و به باکی خیره شد : باید بریم سم !
سم با تعجب به استیو خیره شد : باکی!
استیو با تحکم کلام گفت : باخودمون میبریمش!
سم نفس راحتی کشید ؛ یه لحظه ترسیده بود نکنه باکی راجب تغییر نظر استیو راست گفته باشه
اما میتونست حس کنی استیو حتی از قبلم برای بردن باکی با خودش مصمم تره

panacea (2)Where stories live. Discover now