استیو نگاه دیگه ایی به نت که پاهاشو روی میز کافه گذاشته بود انداخت : مدل جدید نشستنه؟
نت چشم چرخوند : چقد ایراد میگیری استیو !
صدای کلینتم در اومد : مدل نشستنش متفاوت و خاصه ...
استیو نگاه منزجری به کلینت انداخت : اره !
همه یه چیزی برا خوردن سفارش داده بودن بجز باکی که داشت با گوشیش ور میرفت
و استیو الان پشیمون بود که چرا براش گوشی خریده
چون حالا داشت راجب احتمال این موضوع که باکی قراره به گوشیش بیشتر از اون توجه کنه فکر میکرد : باکی!
باکی بدون این که سرشو از گوشیش بیرون بیاره جواب داد : باکی!
استیو ابرویی بالا انداخت : داری حرفامو تکرار میکنی !؟
باکی لبخندشو خورد : داری حرفامو تکرار میکنی ؟!
استیو چندثانیه نگاش کرد و بعد ادامه داد : گشنه ات نیست ؟
باکی با لحن استیو جواب داد : گشنه ات نیست ؟
استیو نیشخندی زد که باکی نتونست ببینه : باهام ازدواج میکنی ؟
باکی سریع جواب داد : باهام ......
چند ثانیه طول کشید تا تحلیل های لازمو انجام بده و بعد اخماش توی هم رفت : نخیر گشنه ام نیست !
استیو خندید و باکی گوشیشو توی جیبش برگردوند جاشو عوض کرد و کنار استیو نشست
استیو فرصت نکرد چیزی بگه چون سم با عصبانیت وارد کافه شد و قبل از این که کسی بتونه چیزی بپرسه با عصبانیت گفت : کی شارونو اینجا راه داده !؟
استیو نفس عمیقی کشید : سم ! میشه آروم باشی ؟
سم دندوناشو روی هم فشار داد تا از شدت عصبانیتش کم کنه : کار تو بود ؟
استیو به موهای خودش دست کشید : کاخ سفید راجب یه احتمال تروریستی برای انتخابات بهمون هشدار داد ، شارونم به عنوان مدیر دفتر رئیس جمهور اومده تا راجب مستنداتی که ما پیدا کردیم به کاخ سفید گزارش بده ...
سم نفس عمیق و صداداری کشید : این چرندیات برام مهم نیست ...تو میدونی ازش متنفرم ...
استیو از جاش بلند شد : کاش واقعا این طور بود ..
سم اخم کرد : منظورت چیه ؟
استیو به میز پشت سرش تکیه داد : منظورم واضحه ! این فرار کردنات اینجوری واکنش نشون دادنات ...تو هنوز دوسش داری سم...فقط از خودت فرار میکنی ...نمیخوای غرورتو کنار بزاری و یه فرصت به هردوتون بدی ...
دستای سم مشت شده بودن ، حق با استیو بود اما سم نمیخواست بهش اعتراف کنه : اون بهم دروغ گفت ...
استیو به گردن خودش دست کشید : اون سعی کرد از دستت نده ...ولی الان همه چیز فرق کرده ..نه تو یه خلافکاری نه اون دیگه چیزی برای پنهان کردن داره ...فقط یه فرصت دیگه به جفتتون بده ..لطفا !
سم آروم تر شده بود ، در اصل انگار به فکر فرو رفته بود و داشت سعی میکرد به روی خودش نیاره که حرفای استیو روش تاثیر گذاشتناستیو وقتی خیالش از بابت سم راحت شد سمت باکی برگشت : بهتره بری خونه
باکی ازجاش بلند شد : نمیخوای پیشت بمونم ؟
استیو لبخند زد : معلومه که میخوام ، ولی الان یه جلسه خسته کننده و حوصله سر بر با نماینده های وزارت دفاع دارم که مطمعنم اگه بمونی وسطاش خوابت میبره
باکی خندید : قانع کننده بود !
استیو لبخند زد : میتونم به یکی بگم برسونتت
باکی روی نوک کفشاش وایساد تا هم قد استیو بشه و بعد گونشو بوسید : خودم میتونم برگردم خونه بچه که نیستم ...
لبخند استیو تا وقتی که باکی وسایلشو جمع کرد از روی لباش پاک نشد.
بعد از رفتن باکی بود که قیافه جدی و مخصوص کارش رو به خودش گرفت ، قیافه ایی که مخصوص سر و کله زدن با کله گنده ها بود
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!