صبح با صدای استیو که از طبقه پایین بلند داد زده بود " وقتشه دیگه بیدار شی "
روی تخت چرخید و بعد بی حوصله از جاش بلند شد
یادش نمیومد دیشب کی خوابیده بود اصلا یادش نمیومد رفته بود به تخت یا نه
و اهمیتی ام نداشت چون حالا روی تخت از خواب بیدار شده بود
بی سر و صدا رفت توی دستشوایی و مسواکشو برداشت و همون طور که مسواک میزد به خودش توی آینه خیره شد
انگار استیو فکر کرده بود باکی هنوز خوابه چون خودش برای بیدار کردنش اومد و وقتی باکی استیو رو دید
چشماش گرد شد چند ثانیه بهش خیره موند و بعد با سرعت زیادی مسواک زدن رو تموم کرد تا بتونه حرف بزنه
استیو تمام مدت به چارچوب در تکیه داده بود و داشت تماشاش میکرد
باکی بلاخره کارشو تموم کرد و بدون این که صورت خیسش رو خشک کنه از دستشوایی بیرون پرید : وات د فاک استیو ...اون لعنتیارو چیکار کردی ...
استیو خندید و حوله رو از کمد برداشت روی صورت باکی انداخت و خودش مشغول خشک کردن صورتش شد و ناله های عصبی باکی رو نادیده گرفت
به محض این که حوله رو عقب کشید باکی با قیافه منزجری نگاش کرد : پوستمو کندی ...
استیو لبخند زد و باکی جلو رفت و صورتشو لمس کرد : چه جوری دلت اومد ...موهاتم کوتاه کردی ؟
استیو سر تکون داد و باکی لپای نرمشو که حالا در دسترس تر بودن کشید : اومم زیادم بد نشده ...شبیه یانکیا شدی ..
استیو خندید و باکی با لحن شیطنت آمیزی گفت : الان دلم میخواد ببوسمت !
استیو واصحاً جا خورد و باکی لبخند شیرینی تحویلش داد و عقب کشید
بی توجه به استیو که همونجا وسط اتاق وایساده بود از اتاق بیرون رفت
استیو مثل هر روز صبحونه آماده کرده بود و یه آهنگ قدیمی که برای باکی خیلی آشنا بود داشت با گرامافون توی فضای ساکت خونه پخش میشد
باکی روی صندلیش ولو : راجرز ؟ امیدوارم وسط اتاق غش نکرده باشی !
استیو همون طور که پشت گردنش دست میکشید از پله ها پایین اومد و مقابل باکی روی صندلیش نشست
باکی نیشخند شیطنت آمیزی تحویلش داد : این آهنگه خیلی قشنگه ، سلیقت خوبه ..
استیو چنگالشو برداشت : این آهنگ مورد علاقه توعه !
باکی ابرویی بالا انداخت : اوه !
استیو نگاهشو به بشقاب صبحونه اش داد و باکی بی دلیل شروع به صحبت کرد : اون ...آنتوان ...دوست نداشت کسی زیاد با این چیزا ارتباط داشته باشه ...میدونی ...موسیقی و فیلم و از این جور چیزا ...
استیو بلاخره سر بلند کرد نمیدونست چرا ولی میخواست بدونه ، انگار میخواست همه چی رو بدونه تا شرایط باکی رو بهتر درک کنهباکی با چنگالش محتویات توی بشقاب رو به هم ریخت : هیچکس حق نداشت گوشی یا چیزای دیگه داشته باشه ...میدونی اون یه فضای ایزوله درست کرده بود ...حالا که از اون فضا فاصله گرفتم میتونم بهتر درک کنم که چرا اون کارو میکرد ...سعی داشت با دروغاش ذهن دوروبریاشو پر کنه ...
استیو بشقابشو عقب فرستاد : تو مقصر نبودی ...
باکی لبخند غمگینی زد و بعد مثل تمام روزای گذشته نقاب بیخیالیشو به چهره اش زد
سرخوشانه خندید و به صبحونه اش چنگال زد : امروز روز تعطیل توعه !
استیو گیج پلک زد : روز تعطیل ؟
باکی خندید : آره دیگه ...سم قول داده امروز نزاره پاتو بزاری تو اون ساختمون گنده و خفنت پس امروز جات تو خونه پیش منه ! امروز من رئیسم راجرز !
استیو خندید و باکی حرفشو ادامه داد : برای شروع ..میتونیم شطرنج بازی کنیم ، البته اگه کهولت سن باعث نشده باشه قوانین بازی یادت بره !
استیو بلند خندید و باکی با ذوق عجیبی رفت تا صفحه شطرنج رو بیارهبجنب استیو الان دو ساعته اسبت عین خر تو گل گیر کرده ، اگه حرکت نکنی من بردم !
استیو اخم کرد تا خط آخر صفحه کتابشو دوباره بخونه چون صدای باکی حواسشو پرت کرده بود
داشت به آخرش میرسید که کتاب محکم از بین انگشتاش بیرون کشید شد و بعد استیو تونست باکی رو ببینه که با اخم واضحی روی پاش نشست پاهاشو دوطرف پاهای استیو انداخت و دستاشو روی شونه استیو گذاشت و ابرویی بالا انداخت : گوشاتم سنگین شده !
استیو حس کرد واقعا گوشاش سنگین شده چندبار پلک زد
باکی نیشخندی زد و لبای سرخشو گاز گرفت : باختی ! چون زیادی طولش دادی پس ....وقت تنبیه !
استیو چیزی نگفت و باکی داشت تصمیم میگرفت به صورتش سیلی بزنه یا نه
همین که باکی دستشو بالا برد استیو ناخداگاه چشماشو بست
باکی دوباره نیشخندی زد که استیو نتونست ببینه و بعد دستشو پایین آورد و صورتشو جلو برد
استیو اصلا نفهمید چه اتفاقی داره میوفته فقط نرمی لبای باکی رو روی لبای خودش حس کرد و بعد دستاش بی اختیار دور کمر باکی حلقه شد
باکی عقب نکشید بلکه بوسه رو عمیق تر کرد و استیو مشکلی با این که کنترل بوسه رو به باکی بده نداشت فقط سعی میکرد همراهیش کنههیچکدومشون عقب نکشیدن تا این که بلاخره هردوشون نفس کم آوردن استیو عقب کشید تا به باکی فضایی برای نفس گرفتن بده و باکی با نارضایتی ناله کرد و دوباره جلو اومد و اتصال لباشون رو برقرار کرد درحالی که حالا دستاشو دور گردن استیو حلقه کرده بود و داشت موهای پشت گردنشو نوازش میکرد استیو برای بیشتر بوسیدنش تلاش کرد و باکی لباشو از هم فاصله داد تا فضای بیشتری بهش بده
استیو بلاخره به چیزی میخواست رسید و فضای بیشتری برای بوسیدن باکی نسیبش شد بوسه اشون چند ثانیه دیگه ادامه پیدا کرد و بعد این بار باکی بود که نفس کم آورد و مجبور شد عقب بکشه
هردوشون میتونستن ظربان بالای قلبشونو حس کنن
باکی از استیو جدا نشد و استیو بازوهاشو محکم تر دورش حلقه کرد سرشو توی گودی گردن باکی برد : این بهترین مجازات تمام عمرم بود ...
باکی خسته بود ، انگار همون بوسه تمام انرژیشو گرفته بود ، سرشو به شونه پهن استیو تکیه داد و چشماشو بست و اجازه داد استیو پهلوهاشو نوازش کنه .
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!