درست نزدیک خونه به این نتیجه رسید که باید بره پیش استیو چون احساس میکرد توی این شرایط واقعا بهش نیاز داره
اما انگار استیو سرش بدجوری شلوغ بود ، اون تمام روز رو توی اتاق استیو منتظرش موند
حتی نمیدونست زمان با چه سرعتی داره میگذره چون تمام مدت فکرش پیش کاری بود که قرار بود بکنه
کاری که میتونست زندگی آرومشونو نابود کنه
و انجام ندادنش جون استیو رو به خطر مینداخت
میدونست اگه راجبش باهاش حرف بزنه اون تمام تلاشش رو میکنه تا همه چی رو درست کنه
اما باکی میدونست این کافی نیست
آنتوان آدم خطرناکی بود باکی اونو بهتر از هرکسی میشناخت
اگه میخواست کاری رو انجام بده هیچی نمیتونست جلوش رو بگیره
و اگه میگفت استیو رو میکشه باکی حتی یه ثانیه به حرفش شک نمیکرد
پلکاشو روی هم فشار داد بلاخره تونست صدای استیو رو از بیرون اتاق بشنوه
حداقل الان میتونست برای چند ثانیه به اتفاقاتی داره اطرافش میوفته فکر نکنه
اما همین که در اتاق رو باز کرد تا خودشو به استیو برسونه متوجه سر و صداهای توی راهرو شد
و با رسیدن به انتهای راهرو دوستش رو دید
تنها دوستی که توی اون مخفیگاه لعنتی داشت
حتی نفهمید چه جوری سمتش دوید : تئو ..
صدای باکی انقدر بلند بود که همه با شنیدنش سمتش برگشتن باکی سمت تئو دوید اما قبل از این که بتونه دوستشو که بین بازوهای چندتا مامور اسیر بود
به آغوش بکشه بازوش با شدت کشیده شد و بعد باکی تونست استیو رو ببینه که محکم نگهش داشته بود و اخم واضحی روی صورتش بود
تئو تلاش کرد خودشو آزاد کنه اما موفق نشد و مجبور شد همراه اون مامورا بره
و باکی بلاخره تونست بازوشو از دست استیو بیرون بکشه
استیو عصبی بود و اینو میشد از تمام حالات چهره اش فهمید : اینجا چیکار میکنی ؟
باکی لحن خشن استیو رو نادیده گرفت : اون دوستمه ...
استیو طوری وانمود کرد که انگار حرف باکی رو نشنیده : برو به اتاق من .....میام باهم حرف بزنیم !
لحنش تهدیدگر نبود اما دستوری و جدی بود
باکی از جاش تکون نخورد و استیو بیشتر از اون تلاش نکرد تا با باکی بحث کنه
تمام روز سعی کرده بود اون پسر رو گیر بندازه و این باعث شده بود بدجوری عصبی و پرخاشگر بشه و اصلا قصد نداشت اولین کسی که با رفتارش میرنجونه باکی باشه
با قدم های آهسته ازش دور شد و خودشو به اتاق بازجوایی رسوند
نت و سم بیرون اتاق توی اتاقک کوچیک نشسته بودن و داشتن از آینه اتاق که در اصل یه آینه دوطرفه بود اتاق بازجوایی رو تماشا میکردن
استیو هنوز مکالمه اش با اون مرد جوون رو شروع نکرده بود که در اتاق باز شد و نت و سم تونستن باکی رو ببینن
اونام به اندازه استیو گیج شده بودن
باکی به تئو خیره شد و تئو سرشو پایین انداخت :
Я ничего не делал
Вы говорите им, что я ничего не делалباکی لباشو روی هم فشار داد : اون میگه کاری نکرده !
استیو دیگه امکان نداشت از اون عصبانی تر بشه : مگه بهت نگفتم تو اتاق من بمون ...نمیشه برای یه بار به حرفام گوش بدی ؟
باکی جلوتر رفت : میخواین باهاش چیکار کنین ....اون فقط یه بچه اس !
استیو به سختی تونست خودشو کنترل کنه تا سر باکی داد نزنه : برو بیرون !
باکی نه تنها بیرون نرفت بلکه جلوتر اومد : اون فقط شونزده سالشه استیو ..
استیو دیگه نتونست آروم بمونه : اون یه تروریسته ...لعنتی اون یه آدم کشه ...اون اصلا انسان نیست ...حتی نمیدونم چند نفرو کشته و قراره بوده بکشه ....حالا با اون چهره مظلوم روی اون صندلی نشسته و میگه بیگناهه ...و من باید باور کنم ؟ حتما انتظار داری ولش کنم بره ....
باکی عقب کشید: اگه اینطوره من باید الان اونجا باشم ....چون آدمایی که کشتم انقدر زیادن که تعدادشون از دستم در رفته ..
استیو با یاداوری گذشته باکی دستاشو مشت کرد : باکی ...تمومش کن ...
این بار باکی بود که داد زد : چرا ؟ مگه منم مثل اون نیستم ؟ حرف بزن ...
استیو پلکاشو روی هم فشار داد : آره ..هستی ...توام یه آدم کشی ..توام آدمای بیگناهو کشتی ...آره توام درست مثل اونی حالا از این اتاق لعنتی برو بیرون ...
باکی چند ثانیه به استیو خیره موند ، صورتش از عصبانیت سرخ شده بود باکی میتونست رگای برجسته گردنش رو ببینه
صدای نفس های کلافه هردوشون توی اتاق پخش میشد
باکی بلاخره از اتاق بیرون رفت اما استیو میدونست این
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!