21

75 11 11
                                    

باکی روی پهلوش چرخید ؛ سرشو روی پای استیو جا به جا کرد و به شعله های آتیش که توی شومینه مقابل چشماش زبونه میکشیدن خیره شد : تو هیچوقت عادت نکردی ؟
استیو به نیم رخ باکی خیره شد ، دستشو توی موهای باکی برد و بی دلیل مرتبشون کرد : به چی؟
باکی بدون این که تغییری توی حالتش بده ادامه داد : به اتفاقاتی که افتاد ، به زندگی جدید !
استیو سرشو کمی کج کرد تا بتونه چشمای باکی رو که زیر مژه های تقریباً بلندش پنهان شده بودن ببینه : نه! عادت نکردم ...اون اوایل باور کرده بودم زمان همه چی رو درست میکنه ...مدت ها منتظر بودم زمان همه چی رو درست کنه ....ولی ...هیچی درست نشد
گذر زمان شد مثل یه چاقو که هردفعه خاطراتو  با خودش میاورد و توی قفسه سینه ام فرو میکرد ...
نگاه باکی بلاخره بالا اومد و استیو تونست دوباره چشمای خاکستریشو ببینه : پس خودت نخواستی فراموش کنی !
استیو نفس عمیقی کشید : کی گفته آدم میتونه کسی که دوسش داره رو فراموش کنه ؟
باکی توی جاش نشست : نمیتونه ؟
استیو به موهای خودش دست کشید : البته که نمیتونه ...فقط دیگه راجبش حرف نمیزنه و اون موقعه اس که بقیه فک میکنن فراموش کرده ...
باکی لبخند زد : از وقتی یادم میاد کسی مثل تو دوستم نداشته ..
استیو به چشمای باکی خیره شد و باکی سرشو به شونه اش تکیه داد و  استیو بدون هیچ دلیلی پرسید: اون چی ؟ گفتی اون دوستت داشته ...
استیو بلافاصله از پرسیدن سوالش پشیمون شد.
باکی لباشو روی هم فشار داد انگار با شنیدن اون سوال چیزایی رو به خاطر آورده بود که دلش نمیخواست به خاطر بیاره : تو با اون فرق داری ...همه چیزت با اون فرق داره ...دوست داشتنتم با اون فرق داره ...تو با همه فرق داری ...
استیو لبخند زد و باکی دوباره به حالت قبلش برگشت
دراز کشید و سرشو روی پای استیو گذاشت : استیو ؟
استیو دوباره لبخند زد ، از این که اسمشو از زبون باکی بشنوه هربار بیشتر از بار قبل احساس خوب پیدا میکرد : جانم ؟
باکی نفس عمیقی کشید : به نظرت میتونیم تا تهش باهم بمونیم ؟
استیو سریع جواب داد : میمونیم !
باکی خواست چیز دیگه ایی بگه اما زنگ خونه به صدا در اومد و باعث شد بحثشون به اتمام برسه
استیو همون طور که سمت در میرفت با لحن نگرانی گفت : پارلا دیر نکرده ؟
باکی ظرفای غذارو که درست مقابلش بود جمع کرد : چقدر زود متوجه شدی ! امشب نمیاد خونه ..رفته خونه دوست پسرش تا شام سال نو رو پیش خانواده پسره باشه !
استیو درو باز کرد : چی!؟
اما قبل از این که بتونه سوال دیگه بپرسه لوکی با عصبانیت بهش خیره شد : یه ساعته پشت دریم ! منجمد شدم ..بکش کنار ..
استیو با تنه لوکی از جلوی در کنار رفت و پشت سرش ثور ، نت ، سم ، کلینت ، تونی و بروس وارد خونه شدن
استیو نگاهی به محوطه بیرون خونه انداخت و قبل از این که درو ببنده با طعنه گفت : کس دیگه نبود ؟
لوکی روی مبل ولو شد و دوتا گلدون کوچیک کاکتوس رو روی میز گذاشت : گفتیم شب سال نو دور هم باشیم باهم جشن بگیریم !
استیو کلافه درو بست : خیلی ممنونم که انقدر به فکرین !
لوکی لبخند موزیانه ایی تحویلش داد : اینام برا تو و باکی گرفتیم ...این درازه اسمش هلاس اون گرد و گندهه اودینه !
ثور با تعجب به لوکی نگاه کرد : چرا اسم خواهر و پدر منو گذاشتی رو کاکتوسا ...
لوکی بیخیال جواب داد : خب شبیه اون دوتان ...
ثور به کاکتوسا خیره شد : اسم منم رو کاکتوس گذاشتی ؟!
لوکی لبخند زد : نه عزیزم ..اسم تورو که نمیزارم رو کاکتوس ...اون فرچه زرده بود ؟
ثور یکم فکر کرد : همون که تو دستشوایه ؟
لوکی لبخند زد : آفرین همون ...اون اسمش ثوره !
ثور چندثانیه به لوکی خیره شد و لوکی توجیح کرد : کله اش عین تو زرده دیگه !
ثور به استیو نگاه کرد : خب اسمشو میزاشتی استیو ...
لوکی چند ثانیه به استیو خیره شد : راست میگی ...بهش فکر نکرده بودم ...
استیو چند ثانیه به اون دوتا خیره شد و بعد سری از روی تاسف تکون داد و از جاش پاشد تا به باکی کمک کنه
سم ام همون طور که روبه روی ثور و لوکی نشسته بود با لحن مطمعنی گفت : خب شد شارون باهام کات کرد ...رابطه عاشقانه این دوتارو میبینم حالم بد میشه ..
لوکی از زیر میز لگدی به مچ پای سم زد : دلتم بخواد ...منو ثور عاشق همیم ، هرکسی لیاقت همچین رابطه ایی رو نداره ..درضمن تو و شارون اصلا شبیه ما نمیشدین !

سم نیشخند زد : شبیه اون دوتا چی !
و بعد همراه لوکی به استیو و باکی خیره شد : این دوتا دیگه خیلی لوسن !
استیو عصبی غرید : دارم میشنوم !
سم خندید : فک کنم استیو برا امشب برنامه داشته ما اومدیم خرابش کردیم !
باکی از نقطه ایی نزدیک کانتر یه آلوی درشت و سیاه رنگ سمت سم پرت کرد : تو آب نمک خوابیدی خیار شور ؟!
سم نیشخند زد : خیارشور دوس داری ؟
باکی وقتی منظور سم رو فهمید پوزخند زد : اون هسته خرمارو میگی ؟
سم قیافه بی حسی به خودش گرفت و آلو ایی که توی دستش بود دوباره سمت باکی پرت کرد تا بهش برش گردونده باشه : چه شیرین زبون شدی
باکی گازی از آلوش زد : من کلا شیرینم عزیزم !
سم چشمی چرخوند و استیو برای این که بین اون دوتا آتش بس اعلام کنه دست باکی رو گرفت و با خودش پیش بقیه برد
صحبت هاشون بعد از اون بیشتر راجب خاطرات خوب گذشته بود و بعد بروس به خودش جرعت داد و این که از تونی خواسته برن سر قرار رو علنی اعلام کرد
و بعد از اون استیو کادو هایی که براشون گرفته بود رو بهشون داد
هرچند اجازه نداد بازش کن چون معتقد بود باید تا صبح صبر کنن
و دم صبح وقتی همه تصمیم گرفتن برن و خونه دوباره به خلوتی سر شب شد
استیو یه بسته که با دقت کادو پیچ شده بود رو سمت باکی گرفت : این ماله توعه ...
باکی لبخند زد و بسته رو از استیو گرفت : منم باید تا صبح صبر کنم ؟
استیو خندید : نه ...همین الان بازش کن
باکی نیشخند زد : پس داری پارتی بازی میکنی جناب راجرز !
استیو شونه ایی بالا انداخت و باکی یه گوشه نزدیک شومینه نشست و با دقت مشغول باز کردن هدیه اش شد
و بلاخره وقتی تونست کاغذ کادو رو بدون آسیب باز کنه سرشو بالا گرفت تا استیو که روی سرش وایساده بود رو ببینه
استیو کنار باکی نشست : راستش از اون روز که گفتی .....یعنی با خودم فکر کردم ..یه گوشی لازم داری ...و بعد به خودم گفتم شاید بخوای یه پلیر موسیقی ام داشته باشی ...برای همین این دوتارو گرفتم ...
باکی لبخند زد : ممنونم ...
استیو به نیم رخ باکی خیره شد
اون جعبه هارو باز نکرد فقط بهشون نگاه میکرد و استیو دوست داشت بدونه باکی داره راجب چی فکر میکنه
و یه لحظه با خودش فکر کرد نکنه کار اشتباهی کرده
نکنه مدام داره کارای اشتباه میکنه ، این که همش زندگیش توی اون مخفیگاه رو بهش یاداوری میکنه بدون این که بدونه باکی واقعا
نسبت بهش بیخیاله یا فقط به روی خودش نمیاره
رشته افکارش با صدای باکی از دستش در رفت : منم برات یه هدیه گرفتم ...به خوبی ماله تو نیست ولی امیدوارم دوسش داشته باشی
استیو لبخند زد : واقعا برام هدیه گرفتی ؟
باکی خندید : آره ...و از پارلام کمک گرفتم ...چون واقعا نمیدونستم چی دوست داری و اون گفت که تو مدام فراموش میکنی باطری ساعت هاتو عوض کنی و اونا از کار میوفتن و تو میزاریشون توی کشو و بعد یادت میره بری سراغشون ..
استیو خندید و باکی یه جعبه کوچیک رو سمتش گرفت : منم با خودم فکر کردم برات یه ساعت بگیرم که باطریش تموم نشه !
استیو لبخند زد و جعبه رو از باکی گرفت و باکی تونست ببینه چه طور با ذوق شروع به باز کردنش کرد
و وقتی بلاخره تونست در جعبه رو باز کنه ساعت رو برداشت و لبخندش عمیق تر شد : این خیلی قشنگه ..
باکی به ساعت نگاه کرد : خوبیش اینه که اگه باطریش تموم بشه با نبضت کار میکنه ، دیگه لازم نیست بزاریش تو کشو تا خاک بخوره !
استیو پشت گردنش دست کشید و باکی ساعت رو برگردوند تا استیو بتونه نوشته پشت ساعت رو ببینه :
همیشه آخر همه چیز خوب میشه؛
اگه نشد هنوز آخرش نرسیده...
استیو لبخند زد: اینو یادم میمونه !
باکی خندید : خوبه ! اینجوری آدم امیدوار تری میشی .

panacea (2)Where stories live. Discover now