استیو پلکاشو روی هم فشار داد و سعی کرد
دوباره به خودش مسلط بشه و درنهایت ماشین رو روشن کرد
اول سم رو به خونه اش رسوند و بعد رفت خونه تا استراحت کنه
هرچند باوجود باکی استیو واقعا نمیدونست میتونه استراحت کنه یا نه
چون الان که به خودش نگاه میکرد ترجیح میداد بره یه دوش بگیره
و بعد به خودش لعنت فرستاد ، باکی هیچ کار خاصی نکرده بود و استیو به راحتی میتونست
چیزی رو اون پایین حس کنه که انتظار نداشت به همین راحتی شاهدش باشه به محض رسیدن به خونه با سرعت باور نکردنی ایی خودشو به حموم رسوند
انگار وضعیتش از اونی که فک میکرد بحرانی تر بود
و اینو درد لعنتیش بهش گوشزد کرده بود همین که زیر دوش وایساد و چشماشو بست
دوباره تصویر اول صبح باکی جلوی چشماش اومد
و بعد به طرز غیر قابل باوری تونست حتی داغی و نرمی لبای باکی دور انگشتاشو دوباره حس کنه
انگار ذهنش داشت سعی میکرد بهش خیانت کنه و چیزی رو که استیو سعی داشت فراموش کنه دوباره بهش یادآوری میکرد
اما این همه ماجرا نبود استیو داشت فقط با تصور باکی میومد و این باعث میشد از خودش بدش بیاد
این که توی حموم با تصور هم خونه ات که روحشم از تصورات کثیف تو خبر نداره خودارضایی کنی نمیتونه یه چیز عادی باشه
اما استیو الان دقیقا داشت همین کارو میکرد
و وقتی ناله مردونه اش توی فضای حموم پخش شد احساس آرامش بهش دست داد
هرچند اون براش راضی کننده نبود .اما از این که بخواد تمام روز با پایین تنه برآمده جلوی باکی بچرخه بهتر بود
نمیخواست باکی دوباره منحرف صداش کنه
دوش آب گرم نتونسته بود خستگیشو رفع کنه
حتی خسته ترم شده بود با خودش فکر کرد میتونه یکم بخوابه
اما همین که حوله رو دور کمرش زد و از حموم بیرون اومد متوجه شد نمیتونه بخوابه
چون باکی درحالی که دوباره یکی از پیراهنای اونو پوشیده بود
روی تختش خوابش برده بود و طوری عمیق خوابیده بود که استیو نمیتونست
راجب این که چرا دوباره شلوار پاش نکرده
یا چرا روی تخت خودش نخوابیده باهاش بحث کنه
استیو فقط موهای خودش رو با حوله خشک کرد و بعد به این فکر کرد باید روی مبل بخوابه ؟ یا اصلا بیخیال خوابیدن بشه
اما صدای باکی از افکارش بیرون کشیدش
باکی روی پهلوش چرخیده بود و داشت از آینه تماشاش میکرد : قیافت داغونه ...
استیو کلافه نفس کشید نمیتونست بگه ، تقصیر توعه که به این روز افتادم پس فقط سکوت کرد
باکی روی تخت نشست و دستی به موهای خودش کشید : میخوای یکم بخوابی ؟
و بعد استیو تونست از آینه ببینه که باکی روی تخت عقب رفت تا جا برای اون باز بشه
و بعد یه صدایی توی سر استیو نالید " واقعا باکی ؟ این روش جدید شکنجه اس ؟ "
اما لباش به هم چفت شد و سکوت کرد
باکی از جاش بلند شد و استیو تونست ببینه
تخت رو دور زد و پشت سرش وایساد
و بعد دستاشو دور شونه های برهنه استیو حلقه کرد
استیو میتونست حس کنه باکی نوازش وار انگشتاشو روی پوستش میکشه و این وحشتناک بود
یعنی وحشتناک خوب بود چون هرنقطه ایی رو که باکی لمس میکرد روی پوست استیو احساس داغی عجیبی میداد
باکی صورتشو توی موهای نمدار و طلایی استیو فرو کرد و بعد نفس عمیقی کشید : بوی شامپوتو دوس دارم ..
قاعدتاً نباید حس خاصی با اون حرف به استیو دست میداد اما گوشاش دوباره داغ شد و ردی از سرخی روی صورتش نشست و قلبش شروع به نامنظم تپیدن کرد
باکی بلاخره صورتشو عقب کشید و بعد با دیدن چهره خسته و صورت سرخ استیو واضحاً نگران شد : استیو حالت خوبه ؟ چرا صورتت اینجوری شده ..بدنتم داغه ...
استیو نمیدونست چی باید بگه پس فقط آب دهنشو به سختی قورت داد
باکی حلقه بازوهاشو از دور استیو باز کرد و عقب کشید و با عقب رفتنش عطرشم همراه خودش برد
این باعث شد استیو کلافه نفس بکشه
باکی دست استیو رو گرفت و مجبورش کرد همراهش سمت تخت بره و انگار براش مهم نبود استیو تقریباً برهنه اسو استیو کوچیک ترین مخالفتی باهاش نکرد دراصل حالش انقدر بد بود که نمیتونست تحلیل منطقی ایی روی اوضاع داشته باشه
بدنش به کوچیک ترین لمس ها از طرف باکی به شدید ترین حالت ممکن واکنش نشون میداد
و احتمالا بخش زیادیش به خاطر رابطه نداشتن توی تمام ده سال گذشته بود و بخش دیگش به این خاطر بود که کسی که مقابلش بود باکی بود .
و حالا استیو داشت به طرز بی سابقه ایی برای دومین بار توی طول یه روز احساس وحشتناک نیاز رو تجربه میکرد و این خجالت آور بود
باید از اتاق میرفت بیرون چندتا نفس عمیق میکشید و بعد وانمود میکرد حالش خوبه
اما روی تخت کنار باکی دراز کشید و اجازه داد باکی صورتشو نوازش کنه
باکی با لحن نگرانی زمزمه کرد : استیو هنوزم صورتت داغه ...
استیو فقط چشماشو بست لمس انگشتای باکی داشت یه حسی مثل خلسه بهش میداد
انگار باکی متوجه شد که استیو نوازش هاشو دوست داره پس خودشو جلوتر کشید و حالا قفسه سینه اش درست به پوست برهنه استیو چسبیده بود و تنها مانع بین لمس بدن باکی
توسط استیو همون پیراهن نازک توی تنش بود
باکی موهای استیو رو نوازش میکرد و استیو خوشحال بود که حداقل حوله اش مانع این میشه که باکی از موضوع اصلی باخبر بشه
چند ثانیه همون طور موندن و بعد استیو موفق شد چشماشو باز کنه
باکی خواست عقب بکشه اما استیو با یه واکنش سریع بازوشو دور کمر باکی حلقه کرد و اونو سرجاش نگه داشت
حالا صورت باکی ام تا حدودی رنگ گرفته بود اما انگار اون قصد نداشت چیزی به روی خودش بیاره : اگه میخوای بخوابی میتونم برم ..
استیو نفس بریده ایی کشید : همین جا بمون ..
به سختی تونست اون جمله رو به زبون بیاره و باکی انگار تونست خواهش ته جمله اش رو بفهمه چون دیگه تلاش نکرد عقب بکشه
فقط دستاشو دور گردن استیو حلقه کرد و صورتشو توی شونه استیو فرو کرد
استیو تونست گرمی لبای باکی روی پوست سینه اش جایی نزدیک به ترقوه خودش رو حس کنه
باکی نمیبوسیدش فقط صورتشو به شونه استیو چسبونده بود و داشت نفس های منظم میکشید
استیو حس کرد آروم تر شده ، البته هنوز نمیتونست فکری به حال اوضاع نابسامان پایین تنه اش بکنه
اما درد زیادی نداشت و میدونست اگه بخوابه
حالش بهتر میشه
نفسای باکی به سرعت منظم شد و انگار دوباره خوابش برد
و این باعث شد استیو شجاعت به خرج بده و دستاشو از پیراهن بزرگ و گشاد باکی رد کنه و پوست سردش رو لمس کنه
و بعد بازوهاشو دور کمر باکی حلقه کرد تا اونو بیشتر به خودش بچسبونه
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!