استیو عقب رفت و همزمان چندبار نزدیک بود بیوفته روی زمین
اون توی تمام زندگیش حتی یه بارم به حد این لحظه مستاصل نشده بود وقتی چندتا مامور مسلح سر رسیدن و باکی مجبور شد سلاحش رو زمین بزاره
وقتی اونا به دستاش دستبند زدن و مجبورش کردن همراه سم وارد یکی از اون ماشینای زرهی انتقال مجرمین بشه
استیو تمام مدت تماشا کرد که چه طور باکی رو ازش گرفتن
و فقط از خودش پرسید چرا ؟
چرا حق نداشت برای یه بارم که شده خوشحال باشه چرا حق نداشت مثل باقی مردم زندگی کنه ؟
اون که چیز زیادی نمیخواست از تمام دنیا فقط باکی براش کافی بود
اون میخواست کنار باکی باشه نه مثل حالا !
دلش میخواست میتونست آرزو کنه کاش هیچوقت باکی رو ندیده بود
اما نمیتونست ، باکی برای اون مثل رنگ بود و بوم زندگیش بدون رنگ هیچ ارزشی نداشت
کی دلش میخواد مدام به یه بوم خالی خیره بشه
اما باکی!
باکی تمام چیزی بود که استیو لازم داشت باکی به زندگیش رنگ میداد
همه چی اطراف اون متفاوت بود طوری که استیو از همه چیز حتی نفس کشیدن کنار باکی لذت میبرد.سم نفس عمیقی کشید ، دلش میخواست با باکی حرف بزنه اما حتی نمیتونست ازش بپرسه دلیل این کارش چی بوده
و باکی انگار خودشم قصد نداشت توضیحی بده فقط سرشو پایین انداخته بود و به نقطه نامعلومی کف ماشین خیره شده بود
سم نتونست ساکت بمونه : چرا این کارو با استیو کردی؟...اون بدون تو دووم نمیاره ...
باکی سرشو کج کرد و از روی شونه اش به دستاش که پشتش با یه جفت دستبند بسته شده بودن نگاه کرد بدون این که سم متوجهش بشه سنجاق کوچیکی که تمام مدت بین لباش نگه داشته بود رو توی دست خودش انداخت : بعضی وقتا آدم مرتکب اشتباه میشه ! ولی خوبیش اینه ازش درس میگیره
سم به گردن خودش دست کشید : میدونی اون لعنتیا باهات چیکار میکنن ؟
باکی لبخند زد : دست هیچکس بهم نمیرسه !
سم کلافه نفس کشید
و باکی بیخیال زمزمه کرد : هیچوقت نباید دستای یه نفرو از پشت ببندی چون بعدش نمیتونی ببینی اون چیکار میکنه !
سم گیج به باکی نگاه کرد و وقتی باکی دستبند های باز شده رو جلوی چشماش گرفت
سم توی یه حرکت غیر ارادی اسلحه شو سمت باکی گرفت تا مجبورش کنه سرجاش بمونه
این چیزی نبود که بتونه جلوی باکی رو بگیره
اونم وقتی مطمعن بود سم بهش شلیک نمیکنه
اون دوتا باهم درگیر شدن و حتی وقتی اسلحه دست باکی افتاد هردوشون مطمعن بودن کسی قرار نیست شلیک کنه
باکی اسلحه رو یه سمت پرت کرد و مشتش باعث شد سم به دیواره ماشین برخورد کنه و بعد باکی محکم سر سم رو به همون نقطه کوبید
سم همون طور که باکی میخواست بیهوش شد و باکی تونست قفل داخلی در ماشین رو باز کنه
به محض باز شدن در ماشین صدای هشدار باعث شد راننده پاشو روی ترمز فشار بده و ماشینو متوقف کنه تا ببینه اون پشت چه خبره
این به باکی کمک کرد بتونه راحت تر از ماشین پیاده بشه
با توقف اون ماشین باقی ماشینای اسکورت هم توقف کردن
از جمله ماشین استیو و ثور
استیو نمیدونست چه خبره اما تونست باکی رو ببینه که با اسلحه توی دستش از اون ماشین خارج شد
اطرافش چندتا مامور مسلح پشت ماشین هاشون پناه گرفته بودن و آماده شلیک بودن
استیو حتی یه ثانیه منتظر نموند
فقط از ماشین پیاده شد و سمت باکی دوید
باکی رو پشت خودش فرستاد و دستاشو سمت آدماش باز کرد : اون لعنتی هارو بیارین پایین ...بیارینشون پایین ..شلیک نکنین ...
باکی از فرصت استفاده کرد و به پیراهن استیو چنگ زد و اسلحه اشو روی شقیقه استیو گذاشت : اگه دنبالم بیاین میکشمش !
آدمای استیو همین که رئیسشون رو توی خطر دیدن اسلحه هاشونو پایین آوردن
و باکی تونست استیو رو سمت ماشین ثور بکشه
ثور قصد داشت جلوشو بگیره اما استیو و نگاه ملتمسش باعث شد عقب بکشه و نقش آدم ترسیده رو بازی کنه
باکی استیو رو بدون هیچ اجباری سوار ماشین کرد
و وقتی هردوشون سوار شدن استیو ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
یه مسیر کوتاه توی سکوت گذشت و بعد استیو نتونست اون سکوت آزار دهنده رو تحمل کنه : چرا ؟ چرا باکی؟....آنتوان ازت خواست نه ؟
باکی نفس عمیقی کشید اما جوابی نداد و استیو با عصبانیت پاشو روی ترمز گذاشت : چرا این کارو کردی ؟
صداش میلرزید و باکی حس کرد اگه حالا به هم دیگه نگاه کنن حتما هردوشون به گریه میوفتن پس بدون این که به چشمای استیو نگاه کنه اسلحه رو سمتش گرفت : راه بیوفت ...وگرنه ...
استیو با پوزخند واضحی روی لبش پرسید : وگرنه چی ؟
باکی اخم کرد حالا داشت به چشمای آبی استیو نگاه میکرد هردوشون به طرز واضحی برای هم گارد گرفته بودن : وگرنه میکشمت !استیو خندید : این کارو نمیکنی ...تمام مدت وقت داشتی انجامش بدی ....
باکی لباشو روی هم فشار داد حق با استیو بود
استیو دوباره سوالشو پرسید : چرا ؟
باکی دیگه نمیخواست اون وضع رو تحمل کنه پس از ماشین پیاده شد و پیاده به راهش ادامه داد اما صدای به هم کوبیده شدن در ماشین باعث شد بفهمه استیو هم پیاده شده
سمتش چرخید و با عجز داد زد : دنبالم نیا وگرنه واقعا میکشمت !
استیو به حرفش گوش نداد و جلو تر اومد و باکی مجبور شد خودشو قانع کنه چندین بار به نقاط مختلفی مثل آسمون یه نقطه دور از استیو و در اخر به نقطه ایی نزدیک پای استیو شلیک کنه تا متوقفش کنه و بعد دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و اونا صورتشو خیس کردن : گفتم دنبالم نیا ...
استیو همونجا وایساد و باکی از روی ناچاری از جاده اصلی منحرف شد
اطراف اون جاده از یه طرف به دشت و از طرف دیگه به جنگل ختم میشد و باکی مقابل چشمای استیو جایی لابه لای درختای جنگل ناپدید شد ."هی ....اینجا خونه استیوعه و من باکی ام....اگه این پیامو میشنوین یعنی کسی نیست که جواب بده پس لطفا پیغام بزارین "
سم دیگه واقعا داشت سر درد میگرفت : استیو واقعا نمیدونم چه جوری ازت بخوام بس کنی....از صبح تاحالا بیشتر از پنجاه بار این لعنتی رو گوش دادی ...
استیو ساعدش رو روی چشماش گذاشت ، نوری که از پنجره داخل میومد چشمای خسته اشو اذیت میکرد : نمیتونم بفهمم چرا اینجایی...
سم بلاخره بشقاب غذایی که برای بار دوم گرمش کرده بود رو روی میز جلوی استیو گذاشت: چون نگرانتم ...هممون نگرانتیم ....الان یه ماهه وضعیتت همینه ...استیو میدونم تحت فشاری ولی تو رئیس اون شیلد لعنتی ایی ....اونجا بدون تو شبیه باغ وحش شده ....هیچکس نمیتونه بدون مدیریت تو کارش رو درست انجام بده ....تونی نمیتونه جای تورو پر کنه و الان سه روزه که به زور قرصای رنگ و وارنگ سرپاس وزارت دفاع داره بهمون فشار میاره ...و تو نیستی تا از بچه ها حمایت کنی ...
استیو بی توجه به حرفای سم با لحن شکسته ایی نالید: دلم برای صداش تنگ شده ...چرا این کارو باهام کرد ...
سم نفس عمیقی کشید : انگار قرار نیست برگردی به شیلد نه ؟ هیچکس جز باکی مهم نیست هوم ؟
استیو به سقف اتاق خیره شد : اگه دوباره برگردم اونجا حتما برای آتیش زدنشه !
سم کلافه نفس کشید و استیو حرفشو ادامه داد: اون باکی رو ازم گرفت ...باید ولش میکردم ...باید تعطیلش میکردم ...باید آتیشش میزدم ...اون ساختمون لعنت شده باکی رو ازم گرفت ...
سم سعی کرد چیزی بگه اما گوشیش زنگ خورد و مکالمه نچندان خوش آیند بینشون تموم شد سم درحالی که گوشی رو جواب میداد بطری های خالی الکل رو از روی میز جمع کرد تا توی سطل زباله بندازه : بگو تونی!
میدونی چیه ؟ من دیگه کم آوردم ...برادر لعنتیت حتی حاظر نیست برای یه ثانیه به چیزی جز باکی فکر کنه ...چی؟ منظورت چیه ؟
خیله خب ...
سم گوشی رو توی جیبش برگردوند به طرز واضحی مضطرب شده بود : استیو باید بریم شیلد !
استیو روی پهلوش چرخید و سم بلند تر حرفشو تکرار کرد : باید بریم شیلد تونی باکی رو پیدا کرده ...یعنی یه ردی ازش پیدا کرده !
استیو با شنیدن اون حرف توی جاش نشست
نگاهش توی صورت سم چرخید تا مطمعن بشه این حرفش یه حقه برای بیرون کشیدن اون از خونه نیست
و وقتی متوجه اضطراب سم شد اطمینان پیدا کرد که حرفاش دروغ نیستن به سختی از جاش بلند شد و حتی به خودش زحمت نداد سر و وضعش رو مرتب کنه یا لباس مناسب تری بپوشه
و سم بهش ایراد نگرفت اون دوتا فقط سمت ماشین سم رفتن و با آخرین سرعتی که میتونستن خودشونو به شیلد رسوندن .
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!