استیو به انتهای پله ها که رسید لبخند زد و به یه اتاق اشاره کرد : عام اون اتاق ماله توعه ...اتاق کار خودم بود امیدوارم ازش خوشت بیاد
باکی نگاهی به در اتاق انداخت و استیو ادامه داد : اون ته انباره و این دوتا اتاق بچه هاس
البته توبی چند روز دیگه میره فلوریدا ...میخواد درسشو ادامه بده
و بعد به یه اتاق دیگه اشاره کرد : اینم اتاق منه
باکی سر تکون داد و بعد صدایی از طبقه پایین توجهشو جلب کرد
یه پسر جوون و تقریبا هم سن پارلا با عصبانیت وارد خونه شد : این اصلا شوخی قشنگی نبود پارلا ...خودت میدونی با این یکی نباید شوخی کنی ...
پارلا پیشبند آشپزی رو دور گردنش انداخت : هی آروم ...چته دیوونه ...شوخی نکردم !
توبی عصبی تر شد
باکی از پله ها پایین رفت و توبی همین که نگاهش به باکی افتاد حرفی که میخواست بزنه رو فراموش کرد
انگار توی همون حالت خشکش زده بود
استیو دنبال باکی از پله ها پایین رفت و همین که چشمش به توبی افتاد لبخند اطمینان بخشی زد
چشمای توبی پر از اشک شد جلو رفت و محکم باکی رو توی آغوشش گرفت : خدایا ....این ...دارم خواب میبینم ...؟
پارلا نیشخند زد : نه تاثیر اون آت و آشغالاییه که دوستت بهت میده !
استیو اخم کرد : چی؟
توبی همون طور که باکی رو به آغوش کشیده بود به پارلا فاک نشون داد و بعد از باکی جدا شد : چرا این همه سال ....
باکی به استیو نگاه کرد تا شاید اون یه جوابی به توبی بده و استیو که از نگاهش درموندگی رو خوند جلو اومد و توی بحث دخالت کرد : مهم اینه که الان اینجاس نه ؟
توبی لبخند زد : نمیدونی دد چقدر دلتنگت بود ...میدونی اگه قرار بود به چیزی اعتقاد داشته باشم احتمالا به معجزه برگشتنت اعتقاد پیدا میکردم !
باکی دستی به گردن خودش کشید و پارلا حق به جانب گفت : هی آقا پسر ...دیدی راست گفتم !؟
توبی شرمنده سرتکون داد و پارلا نیشخند شروری زد : پس ظرفای شامو تو میشوری !
توبی با اعتراض نالید : فاک! دلت میاد من فردا پرواز دارم ...
استیو اخم کرد : هی بچه ..تو خونه من از این کلمات استفاده نکن ..
باکی خندشو خورد و استیو وقتی متوجه دلیل خنده اش شد لبخند زد : منظورم توام بودی !
باکی لباشو گاز گرفت تا زیر خنده نزنه و استیو رفت تا به پارلا کمک کنه میز شام رو بچینه
اون شب برای اولین بار همه دور میز نشسته بودن و توبی که همیشه ساکت بود اون شب
تمام طول شام داشت برای باکی از اتفاقاتی که توی این سال ها افتاده بود حرف میزد و گهگاهی با پارلا بحثش میشد
و استیو تمام مدت توی سکوت به باکی که با لبخند و گاهی با قیافه گیج و سردرگم به توبی خیره بود نگاه میکردوقتی شامشون تموم شد باکی به طرز ناگهانی ایی گفت که خودش و استیو ظرفارو میشورن و پارلا و توبی بهتره برن بخوابن
پارلا هم همون موقع لبخند عجیبی تحویلشون داده بود و دست توبی رو گرفته بود و برده بود سمت اتاقاشون
استیو ظرفارو توی سینک گذاشت : برو استراحت کن ..
باکی لبخند بی حسی تحویلش داد و مشغول شستن ظرفا شد و استیو بدون این که باکی ازش خواسته باشه مشغول آب کشیدن و خشک کردن ظرفای تمیز شد : توبی همیشه دلتنگت بود ...اون اوایل شبا بیدار میموند و میرفت دم در مینشست به امید این که برگردی ....
باکی نگاهی به استیو انداخت و استیو حرفاشو ادامه داد : هرشب منتظر میموندم خوابش ببره تا برش گردونم به تختش ...تو ...قهرمانش بودی ...کسی که از یه جهنم نجاتش داد ..
باکی سرشو پایین انداخت : اگه بدونه الان چه جور آدمی ام حتما نا امید میشه ...مثل تو ..
استیو دستمال رو توی دستش فشار داد : من ازت ناامید نشدم باکی ....من به خاطر هیچی قضاوتت نمیکنم ...
باکی پوزخند زد : همون موقع همه قضاوت هاتو کردی ...نگاهت عین یه دفتر پر از نوشته بود ...
استیو دستمال آشپزخونه رو روی کانتر کوبید: شب بخیر باکی ...
باکی نگاهی به استیو انداخت که مشخصاً عصبی شده بود
نفس عمیقی کشید و شیرآب رو بست
دوباره نتونسته بود جلوی زبونشو بگیره و انگار گند زده بود
دستاشو بی توجه با لباسش پاک کرد و سمت اتاقی که قرار بود اتاقش باشه راه افتاداستیو چرخی روی پهلوش زد چشمش به باکی افتاد که تقریبا با فاصله ازش و دم دراتاق وایساده بود ناخداگاه روی تخت نشست : باکی؟
باکی جلوتر اومد و استیو تونست بالشت توی دستشو ببینه : باکی؟
باکی استیو رو از نظر گذروند : خوابم نمیبره ..
استیو به موهای خودش دست کشید ، هنوزم گیج بود
باکی جلوتر اومد و بالشتشو روی تخت گذاشت : چیه ؟
استیو سری تکون داد : هیچی ...تختت راحت نیست ؟
باکی روی تخت استیو دراز کشید : بگیر بخواب راجرز ...
استیو با تعجب به باکی نگاه کرد : تو ...
باکی روی پهلو سمتش چرخید و کیف پول استیو رو از جیب شلوارش بیرون کشید : میخواستم بیشتر بشناسمت شرمنده !
استیو دیگه از اون متعجب تر نمیشد : تو جیبمو زدی ؟
باکی به طرز بانمکی برای دومین بار توی اون روز خندید : خدایا ...تو واقعا بانمکی ...فقط برای چند ساعت قرضش گرفتم !
استیو کیف پول رو از باکی گرفت و روی عسلی کنار تخت گذاشت
نمیدونست چرا کنار باکی خوابیدن احساس اضطراب عجیبی بهش میده
انقدر که همون طور روی تخت نشسته بود
باکی نفسشو کلافه فوت کرد : نترس کاریت ندارم ...فقط کنار هم دراز کشیدیم ! فکر کن دوستتم ..اسمش چی بود ؟ اها سم !
استیو بلاخره کنار باکی دراز کشید : تو شبیه اون نیستی !
باکی روی کمرش دراز کشید و به سقف نا واضح اتاق خیره شد : اون فقط از من گنده تره !
استیو ام متقابلا به سقف اتاق خیره شد : سم هیچوقت بوی اونتوس نمیده !
با این حرف باکی سمت استیو چرخید : یکی از همون چندتا شیشه ایی بود که تو روی میز اتاقم گذاشته بودی ...
استیو لبخند زد : اونجا عطرای دیگم بود ...ولی تو بازم همینو انتخاب کردی ...انگار یه چیزایی هیچوقت عوض نمیشن ...
باکی دوباره به سقف اتاق خیره شد : شب بخیر استیو !
استیو لبخند زد : شب بخیر باکی !
YOU ARE READING
panacea (2)
Fanfiction(Marvel) (تکمیل شده ) زخمای روی تن آدمارو زمان درمان میکنه ولی زخمای روی قلب آدمارو فقط اونی میتونه درمان کنه که باعث ایجادش شده!