17

69 16 6
                                    

استیو خواست چیزی بگه که زنگ در به صدا در اومد
با نارضایتی از باکی جدا شد و سمت در رفت و به محض این که درو باز کرد لوکی با یه لبخند عجیب بهش سلام کرد و بعد یه ساک بچگونه توی بغلش انداخت
دینارو که توی بغل ثور بود همراه ثور داخل خونه فرستاد و همون طور که سمت ماشین کلینت میرفت گفت: یه چند ساعت از این دوتا مراقبت کن تا برگردم !
استیو حتی فرصت نکرد مخالفت کنه چون لوکی خیلی سریع سوار ماشین شد و از اونجا دور شد




استیو قاشق پودینگ رو سمت لبای دینا گرفت اما دختر بچه صدای بانمکی از خودش در آورد و صورتشو عقب کشید
ثور درحالی که داشت بافت کج و معوج قبلیش رو باز میکرد گفت : فقط از دست بروس پودینگ میخوره !
استیو بیخیال غذا دادن به دینا شد و به ثور نگاه کرد که باکی رو روی مبل نشونده بود و داشت موهاشو میبافت
و باکی درحالی نیمه خواب بود و یه آلوی گاز زده تو دستش نگه داشته بود پلکاشو مثل جغد یکی درمیون باز کرد
استیو دینارو بغل گرفت : چیکار میکنی ثور ؟

ثور با دقت به بافتن موهای باکی ادامه داد : میخوام یاد بگیرم موهای دینا که بلند شد بتونم براش ببافمش !
استیو نفس عمیقی کشید : خب رو موهای لوکی امتحان کن با باکی چیکار داری !
باکی دوباره گیج پلک زد انگار چند ساعت عین مجسمه یه جا نشستن بدجوری خوابالودش کرده بود
ثور دوباره بافتی که به دلش ننشسته بود رو باز کرد و از اول مشغول شد : لوکی نمیزاره ...تاحالا ده بار ازش کتک خوردم ..
استیو خندشو خورد ، باکی نزدیک بود با سر روی مبل فرود بیاد اما ثور محکم نگهش داشت : باکی صاف وایسا !
باکی مخالفتی نکرد انگار انقدر خوابش میومد که حتی نمیدونست اطرافش چه خبره
استیو بلاخره موفق شد دینارو بخوابه و وقتی برگشت ثور بافتن موهای باکی رو تموم کرده بود و داشت با افتخار به دوتا بافت روی موهای باکی که درانتهایی ترین نقطه موهاش
با دوتا کش موی بچگونه بسته بودشون
نگاه میکرد
ثور ذوق زده به استیو نگاه کرد : خیلی بانمک شده ...
باکی دوباره چرتش گرفت و استیو بی توجه به ثور که هنوز داشت ذوق زده به نتیجه زحمت هاش نگاه میکرد
سمت باکی رفت آلوی نیمه گاز زده رو ازش گرفت و روی میز انداخت و بعد باکی رو بغل کرد تا توی تخت بخوابونتش
وقتی برگشت ثور داشت یه فیلم اکشن تماشا میکرد
استیو کنارش نشست تا برای شام غذا سفارش بده و ثور با دقت بیشتری به صفحه تی وی خیره شد

استیوام از ناچاری همراهش به تماشای فیلم نشست
آخرای فیلم ثور بیخیال تماشا کردن شد و شروع به پیام دادن با گوشیش کرد و بعد روبه استیو درحالی که هنوز سرش تو گوشی بود
گفت: لوکی بهم گفت مراقب خودم باشم !
استیو خندید : با اون اوایل آشناایتون هیچ فرقی نکردین ...
ثور لبخندی به صفحه گوشیش زد و بعد توی مبل فرو رفت : لوکی خیلی کم بهم میگه دوسم داره ...گاهی حتی توی یه ماه به اندازه انگشتای دستم نمیرسه ولی من بابتش خوشحالم ..
استیو به نیم رخ ثور خیره شد هوا کم کم داشت تاریک میشد و فضای اتاقم داشت توی تاریکی فرو میرفت : چرا ؟
ثور لبخند زد : چون واقعاً دوسم داره ..میدونی من دوست دارم از سر عادت دوست ندارم بشنوم ...دلم نمیخواد مثل صبح بخیر و شب بخیر دوست دارم گفتناش بشه یه کلمه عادی ...دوست دارمی که از سر عادت گفته بشه همون به زبون نیاد بهتره ...
استیو سرشو به تاج مبل تکیه داد و به سفف تاریک و نا واضح روی سرشون خیره شد : ولی من دلم میخواد هر روز اینو ازش بشنوم ، حتی دلم میخواد به جای صبح بخیر ، شب بخیر ، ناهار چی بخوریم ، امروز هوا سرده یا هر چیز دیگه ایی......ازش دوست دارم بشنوم ...انقدر این کلمه رو نشنیدم که فکر کنم عقده شنیدنشو پیدا کردم !
ثور نفس عمیقی کشید : فک کنم بهت حق بدم ...

panacea (2)Where stories live. Discover now