19🔞

98 13 14
                                    

❗️این پارت کلا اسماته پس اگه دوست ندارین نادیده اش بگیرین ، چیزی از داستان رو از دست نمیدین


این واقعا قلب استیو رو به درد میاورد
این که مجبور بود توی مقایسه های باکی قراره بگیره
این که باکی هیچ تصوری راجب احساساتش و عشقش نداشت
و فقط اونو با معیار یه عوضی مثل آنتوان میسنجید
و استیو دوست داشت یه بار دیگه حافظه باکی رو پاک کنه تا از دست مردی که باکی به عنوان  یه نماد از پارتنر توی ذهنش داره خلاص بشه
با شنیدن ناله های زیر لبی باکی نگاهشو از پنجره اتاق گرفت
داشت بارون میومد اما صداش بیشتر شبیه یه طوفان بزرگ بود
قطرات بارون با شدت زیادی به شیشه اتاق برخورد میکردن اما مانع این نمیشدن که استیو متوجه کابوس دیدن باکی بشه
اون اکثر شبا کابوس میدید و این باعث شده بود استیو بفهمه باکی اونقدرام که به نظر میاد نسبت به همه چیز بیخیال نیست
باکی از درون شکسته بود و تمام این رفتار های سرخوشانه فقط برای پنهان کردن زخماش بود
تمام اون رفتارایی که با صدای بلند فریادشون میزد فقط برای این بود که صدای ترک خوردن روحش به گوش کسی نرسه
و حالا که دیگه باکی کنترلی روی خودش نداشت
روحش بود که داشت ابراز وجود میکرد ، با اون کابوس ها که گاهی باعث میشدن حتی گریه کنه
با اون التماس ها ، استیو حتی نمیدونست اون توی خواب به کی انقدر مظلومانه التماس میکنه
نفس عمیقی کشید و کنار باکی روی تخت دراز کشید بازوهاشو دور باکی حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند و بعد روی موهاشو بوسید : من کنارتم باکی ...چیزی نیست ...
انگار سعی داشت بهش اطمینان بده امیدوار بود حرفاش یه جایی روی ناخداگاه باکی اثر بزاره و آرومش کنه
فکر میکرد همه چیز قراره بهتر بشه اما حالا زیاد امیدوار نبود
باکی دوستش نداشت ، فقط تظاهر میکرد
و استیو نمیدونست چرا
چرا باکی دوستش نداره ؟ چرا با آنتوان مقایسه اش میکنه ؟
استیو غمگین تر شد ، میترسید مجبور باشه تا آخر عمرش سایه آنتوان رو از پشت سر باکی کنار بزنه
این غیر قابل تحمل بود
اما آدم خیلی وقتا مجبوره چیزای غیرقابل تحمل رو تحمل کنه
مثل حالا که استیو مجبور بود سایه مردی که هیچوقت ندیدش رو توی زندگی باکی تحمل کنه
مثل حالا که مجبور بود دست زدن یه عوضی به باکی رو تحمل کنه و صداش درنیاد
باکی داشت با احساساتش بازی میکرد ؟
داشت انتقام گذشته رو ازش میگرفت ؟
سوالاتش بی جواب موندن چون باکی توی آغوشش چرخید و بعد محکم به لباسش چنگ زد : متاسفم ....من خیلی وحشتناکم ...
استیو گیج به باکی که صورتشو توی سینه اش پنهان کرده بود نگاه کرد و باکی بدون این که منتظر جواب باشه ادامه داد : هرشب میان سراغم ....آدمایی که کشتم.....هرشب میان سراغم ....من موجود وحشتناکی ام ....استیو....قبلنم همینقدر وحشتناک بودم ؟
استیو موهای باکی نوازش کرد : تو وحشتناک نیستی باکی ...
باکی بلاخره به استیو نگاه کرد : قبل از این که بیای دنبالم یه بچه رو کشته بودم ...
استیو پلکاشو روی هم فشار داد ، باکی داشت شبیه روزای اولی میشد که استیو پیداش کرده بود
اون موقعم مدام تلاش میکرد استیو رو از خودش متنفر کنه
و حالا انگار بازم قصدش همین بود : هیچ کدوم اونا تقصیر تو نبود ...
باکی پیشونیشو به گردن استیو چسبوند دستاش زیر تیشرت استیو دور کمرش حلقه شدن : برات مهم نیست ؟ که من چیکار کردم ؟ که چقدر ...
استیو باکی رو مجبور کرد ساکت بشه ، نه با کلمات بلکه با بوسه ایی که برخلاف بار قبلی حالا خودش شروع کننده اش بود
و بعد به سرعت عقب کشید : برام مهم نیست ...فقط الان برام مهمه باکی ...الان که اینجایی ....میخوام تا آخرش کنارت باشم ...تا آخر خط باکی ....
باکی لبخند زد درحالی که پلکاش از خستگی دوباره داشتن بسته میشدن  زمزمه کرد: دوست دارم راجرز !
استیو لبخند زد ، انقدر شنیدن همچین چیزی
لذت بخش بود ؟یا فقط چون اونو از زبون باکی شنیده بود انقدر بهش حس خوبی داده بود ؟
باکی دوباره خوابش برده بود و این بار دیگه خبری از کابوس نبود اون آروم خوابیده بود و استیو احساس کرد خودشم خسته اس
پس چشماش رو بست و اجازه داد بدنش برای چند ساعت بعدی استراحت کنه









panacea (2)Where stories live. Discover now