پارت دهم

242 72 4
                                    

خانم چونگ وارد رستوران هتل شد و پشت میزی نشست. از پیشخدمتی که برای گرفتن سفارش اومده بود خواست تا آشپز لان رو صدا بزنه. با اومدن وانگجی، چونگ لبخندی زد و ازش دعوت به نشستن کرد.
وانگجی با آرامش همیشگیش گفت: "خواسته بودید منو ببینید خانم چونگ..."
چونگ با همون لبخند عمیقش به چهره ی جذاب آلفای روبروش خیره شد و گفت: "میخوام یه پیشنهاد عالی بهت بدم. میدونم که تو مدرک آشپزی نداری و عملا بدون هیچ مدرکی داری کار میکنی."
وانگجی یه تای ابروشو بالا داد و پرسید: "منظورتون چیه خانم؟ این چه ربطی به شما داره؟"
چونگ کمی به جلو خم شد و دستهاش رو روی میز گذاشت، آروم زمزمه کرد: "من میتونم بهت کمک کنم این مدرکو بگیری... فقط یه شرطی داره..."
وانگجی با تعجب پرسید: "چجوری میتونید کمک کنید... و چه شرطی دارید؟"
چونگ ابرویی بالا داد و گفت: "الان نمیتونم بهت بگم... بعد از کارت یه خیابون اونطرف تر از هتل منتظرتم... مطمئن باش پیشنهاد خوبیه و پشیمون نمیشی..." از جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ی وانگجی گذاشت و ادامه داد: "منتظرتم آشپز لان..." و از رستوران خارج شد.
وانگجی به آشپزخونه برگشت و مشغول کارش شد. تمام مدت فکرش مشغول این بود که پیشنهاد اون زن چی میتونه باشه.

......................................

ووشیان گوشی موبایلش رو جواب داد: "بله خانم چونگ..."
-" سلام رئیس وی... میخواستم ببینم در مورد پیشنهادم برای اجرای مسابقه توی محوطه پشتی هتل فکراتو کردی؟"
-" بله... مشکلی نداره... میگم اونجوری که میخواید براتون دکورش رو بچینن. فقط تاریخ مسابقه رو بهم بگید."
-" باشه پس من فردا تاریخ دقیقش رو بهت میگم. یه طراحم برای کمک بهت میفرستم تا فضا رو طراحی کنه..."
بعد از تموم شدن تماس رو به هوایسانگ کرد و گفت: "دوباره دردسر شروع شد."
هوایسانگ لبخندی زد و گفت: "آره... دوباره سرو کله ی این زن پر دردسر پیدا شد." مکثی کرد و بعد ادامه داد: "راستی رابرت چند روزه این طرفا پیداش نشده... من نبودم اتفاقی افتاده؟"
ووشیان نیشخندی زد و جواب داد: "آره... لان ژان بدجوری حالشو گرفت... دستش شکسته بود برای همین مجبور شدم بهش خسارت بدم... ولی خوشبختانه دمشو گذاشت رو کولشو رفت. گفت برمیگرده به همونجایی که بوده."
هوایسانگ با تعجب به ووشیان نگاه کرد و گفت: "وانگجی واقعا دستشو شکسته بود؟"
ووشیان خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت: "آره... خیلی خوشم اومد از این کارش. خصوصا حرفایی که بهش زد. باید بودی و میدیدی که چجوری رابرت زیر پاش داشت دست و پا میزد و التماس میکرد..." بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه گفت: "راستی تو چه بلایی سرت اومده؟ چرا مثل مرده ها اومدی امروز؟ دیدم وقتی داری با نینگ حرف میزنی مثل همیشه زبون دراز نیستی... بگو ببینم چی شده که مدیر نیه انقد از سرآشپزمون میترسه...!!"
هوایسانگ با خجالت سرش رو پایین انداخته بود و مِنو مِن کنان گفت: "خب... راستش... چجوری بگم... نینگ درمورد خودمون با برادرم حرف زد... البته بعد از دعوای جانانه ای که با من داشت..."
ووشیان که از کنجکاوی داشت میمرد خنده ی عصبی کرد و گفت: "دعوا! با تو؟! برای چی... باز چه بلایی سرش آوردی؟ نکنه دوباره زدی تو پوزِش؟!"
هوایسانگ چشمهاشو تو حدقه چرخوند و جواب داد: "نخیر... اینبار سرآشپز مورد علاقه ی جنابعالی بدجوری حالمو گرفت... بخاطر اون رابرت و دوست عوضیش که دوست پسر سابق من بود. همون شبی که با رابرت رفتیم بار، نینگ ما رو دیده بود... خیلی کفری شده بود برای همین اومد سراغمو یه کتک حسابی بهم زد... بعدشم فردا صبحش رفت پیش برادرم و بهش گفت که ما همدیگرو دوست داریم و ازش منو خواستگاری کرد."
ووشیان با قیافه ی متعجب به هوایسانگ زل زده بود و جوری بهش نگاه میکرد که انگار نمیتونه حرفاشو باور کنه. با لحن متعجب گفت: "باورم نمیشه... نینگ میتونه انقد خشن باشه! واقعا کتکت زد...! بعد خواستگاری کرد...! جواب برادرت چی بود؟"
هوایسانگ با بی حوصلگی جواب داد: "برادرم از خداش بود... انقد از این موضوع خوشحال شد که بلافاصله به زن داداش گفت تدارک مراسم عروسی رو برای ماه دیگه ببینه..."
ووشیان با چشمهای گرد شده و دهن باز به امگای روبروش خیره شده بود. بعد از چند دقیقه یهو زد زیر خنده و گفت: "واقعا داری ماه دیگه عروس میشی... واااای هوایسانگ... باورم نمیشه... داری عروس نینگ میشی دیوونه... بهت تبریک میگم دوست عزیزم..."

.................................

وانگجی بعد از تموم شدن کارش، لباسهاش رو عوض کرد و از رستوران خارج شد. به سمت خیابونی که خانم چونگ بهش گفته بود رفت. ماشین مشکی رنگی کنار خیابون ایستاده بود و منتظرش بود.
وانگجی به سمت ماشین رفت و سوار شد. با نگاه سردش به زن جوون نگاه کرد و گفت: "خب... چی میخواستید بهم بگید...!"
چونگ به راننده اشاره کرد تا از ماشین پیاده بشه. بعد از پیاده شدن راننده، خودش رو به وانگجی کمی نزدیک کرد و گفت: "تو آشپز خیلی ماهری هستی... حیفه که توی این رستوران استعدادت هدر بره... من میتونم تورو به عنوان سرآشپز بین المللی توی رستوران بزرگ استخدام کنم... فقط کافیه که بخوای..."
وانگجی اخمی کرد و گفت: "اما من علاقه ای به رفتن از این رستوران ندارم..."
چونگ انگشت اشاره اش رو روی لب های وانگجی گذاشت و گفت: "هیییشششش... الان جوابمو نده... بعد از مسابقه جواب بده... ولی بدون انتخابت هرچی باشه من حمایتت میکنم وانگجی..."

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now