پارت چهارم

251 78 15
                                    

نینگ با لبخند به سمت وانگجی که از تاکسی پیاده شده بود رفت: "هی... وانگجی... درست سر وقت... مثل گذشته..."
وانگجی سرش رو تکون داد و گفت: "میدونی که از دیر رسیدن اصلا خوشم نمیاد... امیدوارم نا امیدت نکنم امروز."
نینگ دستی به شونه ی دوست قدیمیش زد و گفت: "این چه حرفیه... من به تو ایمان دارم... توی دانشگاه تو تنها سال بالایی بودی که همه میخواستن ازش کار یاد بگیرن..."
هردو با هم وارد آشپزخونه شدن. نینگ سه آشپز جوونی که اونجا بودن رو صدا زد و شروع به معرفی کرد: "خب بچه ها... ایشون لان وانگجی هستن و امروز برای تست دادن به اینجا اومدن. البته از نظر من نیازی به اینکار نیست ولی فقط تایید من مهم نیست..."
بعد رو به وانگجی کرد و ادامه داد: "اینا آشپزای ماهری هستن و خیلی وقته که اینجا با هم کار میکنن..."
به پسر جوون و با نمکی اشاره کرد و گفت: "این پسر با نمک اسمش لیوعه، مسئول غذاهای فرنگی..."
پسر جوون لبخند بزرگی زد و گفت: "سلام... من لیو هستم... بهترین آشپز اینجا..." چشمک ریزی زد و شروع به خندیدن کرد.
نینگ به پسر بعدی اشاره کرد و ادامه داد: "این شانه... مسئول طبخ ماهی..."
شان لبخندی زد و سرش رو به نشانه ی احترام تکون داد و گفت: "از آشناییتون خوشحالم..."
نینگ به پسر جوون و لوّندی که کنار شان ایستاده بود و لبخند کوچیکی زده بود اشاره کرد و گفت: "و این بانوی کوچولوی آشپزخونه ی ما... لی لیه... مسئول اسپاگتی..."
لی لی با همون لبخند کوچیکش به وانگجی نزدیک شد و دستش رو گرفت: "سلام... من لی لی هستم... عزیز ترین آشپز این آشپزخونه."
وانگجی لبخند محوی زد و دست پسر جوون رو به گرمی فشرد و بعد رو به همه گفت: "از آشنایی با هر سه نفرتون خوشحالم... امیدوارم بتونم همکارتون بشم..."
بعد از این معرفی ها، وانگجی پشت میزی که نینگ بهش گفت ایستاد و منتظر لیست غذا ها برای تست شد. چند دقیقه بعد یونا داخل آشپزخونه اومد و لیست رو به نینگ داد و گفت: "خب جناب آشپز عزیز... به دستور رئیس شما باید تنهایی اینجا باشی و بقیه باید بیرون منتظر باشن..." لبخندی به وانگجی زد و ادامه داد: "با تعریفی که مدیر نیه از غذاتون کرده مطمئنم که از پسش بر میای..."
همه بیرون منتظر بودن تا غذاها رو برای تست بیارن. طبق لیست غذا ها همه سنتی انتخاب شده بودن.
پیشخدمت ها غذاها رو روی میز گذاشت و کنار رفت. همه با دقت به ووشیان نگاه میکردن و منتظر بودن تا تست رو شروع کنه.
ووشیان اول کمی خم شد و به میز نزدیک شد تا بوی غذا هارو حس کنه. بعد شروع به تست کرد. تمام غذا ها همونطور که قبلا هم خورده بود عالی بودن. با لبخند بزرگی به هوایسانگ نگاه کرد و گفت: "خب... به این آشپز ماهر بگید بیاد تا ببینمش..."
لیو بلافاصله به آشپزخونه رفت و وانگجی رو با خودش آورد. به محض اینکه وانگجی و ووشیان همدیگرو دیدن با عصبانیت به هم نگاه کردن.
ووشیان از روی صندلی بلند شد و داد زد: "مرد سیری!!!"
وانگجی با لحن عصبی گفت: "راننده ی بی ادب!!!"
ووشیان لبش رو گزید و بعد گفت: "امکان نداره... من اجازه نمیدم این آدم توی رستوران من کار کنه..."
وانگجی پوزخندی زد و گفت: "ههه... من عمرا توی رستوران تو کار کنم... حتی اگه بمیرمم حاضر نیستم برای تو کار کنم..."
نینگ و هوایسانگ نگاه متعجبی به هم انداختن. هوایسانگ به سمت ووشیان رفت و آروم توی گوشش زمزمه کرد: "عقلتو از دست دادی ووشیان! میدونی که تا مهمونی خانم چونگ زمان زیادی نمونده... میخوای آشپز با این مهارت از کجا گیر بیاری؟ اونم آشپز غذاهای سنتی..."
در طرف دیگه نینگ به زور وانگجی رو به آشپزخونه برگردوند و آروم شروع به حرف زدن کرد: "هی پسر... تو چته! به فکر موقعیتت باش... مگه نگفتی شدیدا نیاز داری که یه جا استخدام بشی؟ چرا داری موقعیت به این خوبی رو خراب میکنی؟ هر اتفاقی که قبلا افتاده رو فراموش کن... تو به این کار نیاز داری و رئیس وی به آشپزی با مهارت تو..."
بعد از اینکه وانگجی و ووشیان آروم شدن، دوباره نینگ آلفای جوون رو به سالن رستوران برگردوند و روبروی ووشیان ایستادن.
هوایسانگ با لبخند گفت: "بهتره گذشته رو فراموش کنید و با هم دست بدید... این همکاری به نفع همه ی ما س"
ووشیان چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و دستش رو بالا آورد. وانگجی هم نفشس پر فشاری کشید و دستش رو بالا آورد و دست ووشیان رو گرفت و این آغاز همکاری برای وانگجی با ووشیان بود.

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora