پارت سی و دوم

126 36 8
                                    


ووشیان در زد و آروم وارد اتاق کار وانگجی شد. از اونجایی که وانگجی با تمام تصمیمات و کارهای ووشیان موافقت میکرد و در مقابل بداخلاقیاش کاملا خونسرد و آروم برخورد میکرد، عملا فرصتِ اینکه ووشیان بتونه باهاش مخالفت یا حتی بحثی داشته باشه رو گرفته بود.

امگای جوون که حالا چیزی به زایمانش نمونده بود به آرومی روی مبل راحتی نشست و با لبخند به همسرش خیره شد. شکمش که حسابی گرد و بزرگ شده بود کمی راه رفتن و نشستن رو براش سخت میکرد. و البته که باعث شده بود بخاطر بهم ریختن هیکل و ظاهرش دلش نخواد از خونه بیرون بره.

آلفای جوون با لبخند به امگای عزیزش نگاه کرد و گفت: "وی یینگ... عزیزم چرا با این حالت تا اینجا اومدی... بهم خبر میدادی تا خودم بیام پیشت. دکتر چینگ که بهت گفته باید استراحت کنی."

ووشیان چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت: "لان ژان... نکنه فکر کردی من انقد ضعیف و مردنیم که با یه بارداری از پا دربیام...! دلم میخواست خودم بیام پیشت..."

وانگجی با اخم ابرویی بالا داد و گفت: "چرا راجع به مردن حرف میزنی...!! میدونی که این حرف ناراحتم میکنه و تو الان چند وقته که مدام به عناوین مختلف داری تکرارش میکنی. نکنه دلت میخواد عصبانی بشم!!"

ووشیان لبخندی زد و بلافاصله گفت: "نه... نه اصلا... چرا باید بخوام همسر عزیزمو عصبانی کنم...!! اومدم اینجا تا باهات صحبت کنم. راستش از موندن توی اتاق خسته شدم..."

وانگجی آرنج هاش رو روی میز گذاشت و با لحن آرومی گفت: "گوش میدم عزیزم... چه موضوعی پیش اومده؟"

ووشیان نمیدونست چجوری بحث رو پیش بکشه اما بیشتر از اینم نمیتونست به این بازی ادامه بده. تمام مدت نگران این بود که اگه وانگجی از حقیقت باخبر بشه چه عکس العملی نشون میده.

نفس عمیقی کشید و به وانگجی نگاه کرد. آلفای جوون با چهره ی منتظری بهش خیره شده بود. ووشیان آب دهنش رو به سختی فرو برد و گفت: "لان ژان... اومدم تا اعترافی بکنم... من... من..."

وانگجی به پشتی صندلیش تکیه داد و با لحن جدی گفت: "تو برام نقشه کشیده بودی... همینو میخواستی بگی دیگه، درسته؟"

ووشیان با چشم های گرد شده به شوهرش خیره شد. یعنی اون تمام این مدت از موضوع خبر داشته!!

ووشیان لبخند استرسی زد و گفت: "تو... چطور؟"

آلفای جوون از روی صندلیش بلند شد. به طرف میز بار رفت و مقداری مشروب برای خودش ریخت. جرعه ای نوشید و جواب داد: "من از اول همه چیزو میدونستم... تو به همراه عموم برام این نقشه رو کشیدید تا برگردم سر قدرت..."

ووشیان با ناباوری به مرد قدبلند و قوی هیکلی که روبروش ایستاده بود نگاه کرد. حالا به نظرش این مرد ترسناکتر از همیشه بود و بدجوری اون رو میترسوند. با نگرانی گفت: "لان ژان... تو از کجا اینو فهمیدی...! هیچکس بجز من و عمو جان خبر نداشت پس تو..."

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Donde viven las historias. Descúbrelo ahora